هيچ بدنامد آدمي را پيش
از ظلومي و از جهولي خويش
چه حديثست هر چه پيش آيد
همه از ظلم و جهل خوش آيد
حق پسندست عالم و عادل
بنده گه ظالمست و گه جاهل
آدمي با گنه شکسته ترست
پاي طاوس چشم زخم پرست
کانکه گويد منم شده معصوم
اوست بر نفس خويش ميشوم
کانکه خود را شکسته دل بيند
خويشتن را به دل خجل بيند
اوست شايسته خداي کريم
ايمن است از عذاب نار جحيم
گفت داود را خداي جهان
که منم ياور شکسته دلان
جان پاکان خزانه فلکست
جسم نيکان نشيمن ملکست
جسم تو گرچه ناپسنديده است
شوخ چشمست ليک خوش ديده است
آدمي سر به سر همه آهوست
ظن چنان آيدش که بس نيکوست
عيب دارد دو صد هزاران بيش
هنرش آنکه از بهايم پيش
گر بود زينتش ز عقل و ادب
ورنه هم با بهايم است نسب