هست ترکيب نفس انساني
نفسي و عقلي و هيولاني
از دل و جان ونيروي فايت
حد او حي ناطق مايت
گل و دل دان سرشته آدم
اين بر آن آن برين شده درهم
هرچه جز مردمند يک رنگند
يا همه صلح يا همه جنگند
روح انسان عجايبيست عظيم
آدم از روح يافت اين تعظيم
بلعجب روح روح انسانيست
که در اين ديوخانه زندانيست
گاه با امر سوي حق يازد
گاه با خلق خالکي بازد
فلکي زير دست او پيوست
او خود از دست خويش هفت بدست
پايي اندر تن و يکي در جان
متحير بمانده چون مرجان
گل و دل آدمي چو نخچير است
هم زبونست و هم زبون گيرست
گاه عاجز ضعيف تن ز تبي
گاه همچون سبع پر از شغبي
تن ضعيف و قوي دل آدمي است
آفريده تن از گل آدمي است
ليک دارد ميان گل گوهر
نيست از خلق مر ورا همسر
اعتقاد ترا به خير و به شر
جز قيامت مباد قيمت گر
نيست از بهر طامع و خايف
هيچ قيمت گري چنو منصف
نفخه صور سور مردانست
هر که زان سور خورد مرد آنست
راز اگر چون زمين نگهداري
آسمان وار بهره برداري
روي دل را خرد روان آمد
بهره چار طبع جان آمد
روح چون رفت خانه پاک بماند
کالبد در مغاک خاک بماند
هر که زين جرعه طافح و ثملست
عقل او شب چراغ روز دلست
در شب وصل پرده گر باشد
راز در روز پرده در باشد
روز باشد قوي دل و غماز
با ضعيفان به شب به آيد راز
زانکه مقلوب روز زور بود
مرغ عيسي به روز کور بود