جامه از بهر عورت عامه است
خاصگان را برهنگي جامه است
مر زنان راست جامه اندر خور
حيدر و مرد و جوشن اندر بر
جامه بر عورتان پسنديدست
جامه ديبه آفت ديدست
مرد را در لباس خلقان جوي
گنج در کنجهاي ويران جوي
مر زنان راست جامه تو بر تو
مرد را روز نو و روزي نو
چون نباشد ملامت و اتعاظ
بس بود جامه برهنه حفاظ
مر زنان را برهنگي جامه است
خاصه آن را که شوخ و خودکامه است
نيست زن را به جامه خانه هوش
به ز عرياني ايچ عورت پوش
عورتانند جاهلان که و مه
هر که پوشيده تر ز عورت به
باقيي در بقاي معني کوش
پنبه رو بازده به پنبه فروش
چکند عقل جامه زيبا
نقش ديبا چه داند از ديبا
چه کشي از پي هوس تن را
گرمي عشق جامه بس تن را
دين به زير کلاه داري تو
زان هواي گناه داري تو
با کلاه از هواي تن نجهي
سر پديد آيد ار کله بنهي
چون سرآمد پديد در شبگير
پاي ذر نه عمارت از سر گير
يک شبي رو به وقت شبگيران
با حذر در نهان ز خر گيران
سر خود را پديد کن ز کلاه
توبه اين است از گذشته گناه
چه شد ار بر سر تو افسر نيست
خرد اندر سرست و بر سر نيست
نقش آنها کز اهل محرابند
در جريده مجردان يابند
آنکه نقش کلاه و سر دارند
زن و زنبيل و زور و زر دارند
متأهل دو پاي خود دربست
سر خود را به دست خود بشکست
گر زيد ور بميرد آن بدبخت
رخت و بختش بماند زير درخت
همچنين ژنده جامه بايد بود
در خور عقل عامه بايد بود
کانکه از عقل عامه دور افتاد
آب عمرش بداد خاک به باد