آن نگاري که سوي او نگري
او دل از تو برد تو درد بري
روي اگر هيچ بي نقاب کند
راه پر ماه و آفتاب کند
ور کند هر دو بند گيسو باز
سه شب قدر برگشايد راز
دايگان زلف او چو تاب دهند
چينيان نقش خود به آب دهند
درج درش چو نطق بشکافد
شرمش از گل نقابها بافد
شکن زلفش از درون سراي
مشک دست آمد و جلاجل پاي
گرچه در پرده ها تواند شد
ز ايچ عاشق نهان نداند شد
بوي او عقل را کند سرمست
روي او مرگ را کند پس دست
حلقه زلف او معماگوي
نقش سوداي او سويدا جوي
از لبش جان کور کوثر نوش
وز خطش چشم عور ديبا پوش
ديو همچون ملک شد از رويش
روز شب گشته زان سيه مويش
روي و مويش به از شب و روزست
شادي افزاي و مجلس افروزست
مرد از بوي او حيات برد
ماه از حسن او برات برد
چشم صورت ز رفتنش جان بين
دست معني ز دامنش گل چين
گاه پيدا و گاه ناپيدا
همچو نقطه به چشم نابينا
خط و خالش چو خط و عجم نبي
زير هر يک جهان جهان معني
روي و زلفش گر آشکارستي
شب و روز اين که دوست چارستي
در تماشاي آن دو تا گلنار
مرد بر هم فتد چو دانه نار
چشم گوشي شود چو سازد چنگ
گوش چشمي شود چو آرد رنگ
زان خط مشک رنگ لعل فروش
مردم ديده گشته ديباپوش
روز حيران شود همي ز شبش
بوسه ره گم کند همي ز لبش
وهم عاشق سوي لبش بشتافت
لب او جز به خنده باز نيافت
بوسه عاشق روان پرداز
دهنش را به خنده يابد باز
نه ز غنچه دو ديده باز کند
نه ز خنده دو لب فراز کند
بند زلفش چو زير تاب آمد
بند قنديل آفتاب آمد
خرمن مشک توده بر توده
خوشه چينان ازو برآسوده
صورت قهر و لطف خال و لبش
عالم قبض و بسط روز و شبش
لعل او دلگشاي و جان آويز
جزع او لعل پاش و مرجان ريز
کارخانه رخش بهارشکن
ناردانه لبش خمار شکن
شمع رخ چون ز شرم بفروزد
آهوان را کرشمه آموزد
جعد او عقل و روح را خرگه
چشم او چشم را تماشاگه
هر کجا زلف او مصاف زند
زشت باشد که نافه لاف زند
از زمين بوي مشک برخيزد
خون عاشق چو زلف او ريزد
جعدش از تاب بر رخ دلخواه
راست چون خال بي بسم الله
ديده زان چشمها که بردارد
جز کسي کآفت بصر دارد
چشم کز ديدنش ندارد نور
باشد از روي خوب فايده دور
قد او در دو ديده دلجوي
همچو سرو بلند بر لب جوي
بتوان ديد از لطيفي کوست
استخوان در تنش چو خون از پوست
هم گهر با دهان او ارزان
هم سرين بر ميان او لرزان
جان جانست نور بر قمرش
نور عقلست لعل پرشکرش
گر برو عنکبوتکي بتند
در زمان حد زانيانش زند