خوب را از براي دست فراخ
جاودان شاخ شاخ ريزد شاخ
زشت را از براي حسرت چيز
دست و دل تنگ چون گذرگه تيز
گلخني را کشيده اندر پوست
تو گهش جان لقب کني گه دوست
آن چنان کرد شهوتت محجوب
که نداني تو خوک را از خوب
کرد بادام ديد سيم تنت
دل بريان چو پسته در دهنت
هر که در دست اين چنين دل ماند
تا ابد پاي او فرو گل ماند
آن بت ماه روي سيم اندام
چون زرت کرد خوش رو و خوش نام
چون برافشاند زلف مشکين را
بچه دارد چنان دل و دين را
مار و طاوس روي و موي آراست
عافيت آدم است و دل حواست
مار و طاوس کامدند بهم
هم به حوا بدند و هم بادم
و آن غلام شگرف زيبا رخ
بت زنجير زلف ديبا رخ
بشکند مشک جعد او پشتت
دست عشقش کند چو انگشتت
تا تو آن روي چون گلش يابي
خار پشتت کند ز بي خوابي
گرچه پي برگرفت از سر دست
گردنت دست او چو پاي شکست
گرچه باشد ز روي و موي نکو
نان بي نان خورش خورد بدخو
ببرد گوش و بيني اندر کوي
سيهيي چشمشان سپيدي روي
خوش ترش از درون او کينه
شد گل از عکس رويش آيينه
زان دل همچو سنگش اندر تن
دل تو خون گرسنه چون آهن
چون شود چشم تو چو ابر ازرق
لب خود او کند به خنده چو برق