لب چو بگشاد پير فرزانه
سايه بيرون گريخت از خانه
پير را گفتم از سر تحقيق
اي ترا ملک دين جدير و حقيق
من که با تو دمي بگفتم غم
به همه عمر ندهم آن يک دم
عمر بي دوستان نه عمر بود
عمر بي يار عمر غمر بود
عمر با دوستي که او يکتاست
يک دمي را هزار ساله بهاست
دل ز بند تو خوش بود به عذاب
چه عجب کز نمک خوش است کباب
جان ز روي تو در ارم باشد
دل ز تاييد تو خرم باشد
چون تو در مرکز حقيقت و حدق
نيست يک پادشا به مقعد صدق
از تو صحرا حريرپوش شود
وز تو نيها شکر فروش شود
از تو يابد کليد قفل وفا
سر صندوق صدق و دست صفا
از تو بيهوش جفت هوش آمد
که هيولي برهنه پوش آمد
مردم از نيک نيک خو گردد
باز چون بود چنو گردد