گفت من دست گرد لاهوتم
قائد و رهنماي ناسوتم
در جهاني که بخت جاي منست
اين جهان جمله زير پاي منست
اول خلق در جهان ماييم
نه همه جاي چهره بنماييم
بر نااهل و سفله کم گرديم
در جبلت ز خلقها فرديم
نظر حق به ماست از همه خلق
خلقت ما جداست از همه خلق
تربتم گوهرست کانها را
موضعم مرجعست جانها را
من ز اقليمي آمدم ايدر
چون قلم کرده پاي تارک سر
آن زمين کاندر آن مبارک جاست
همچو خورشيد آسمان شماست
سنگ او گوهرست و خاکش زر
بحر او انگبين و که عنبر
قصرهايي درو بلند و شگرف
پاک چون آتش و سپيد چو برف
بامشان چون فلک مسيح پذير
بومشان همچو نقطه قارون گير
وآن گروهي که اندرين جايند
گوهرين سر زمردين پايند
پل جيحونشان سر ظالم
وحش گه پايه شان دل عالم
سر بسان سران سرافرازان
قد چو اوميد ابلهان يازان
همه مستغرق جمال قدم
فارغ از نقش عالم و آدم
گاوشان از براي دفع الم
نيزه بازي کند چو شير علم
کشورش روز و شب فزاينده
او وهرچ اندروست پاينده
همه از روي بي غمي جاويد
بي خبر همچو سايه و خورشيد
اندران باغ هر يکي زيشان
از براي قبول درويشان
صاحب صدر سدره ازليست
مونس فاطمه جمال علي است
چه صفت گويم آن گره را من
همه اندر يقين جان بي ظن
عندليبان روضه انسند
ساکنان حظيره قدسند
عالمي سر به سر بديع الحال
نقش او رهنماي خيرالفال
بيني آن روضه را اگر خواهي
کني از جان و ديده همراهي
بي عقوبت زمينش از ذل و غم
بي عفونت هوايش از تف و نم
هم زمينش ز کوه و از گو دور
هم هواش از حوادث الجو دور
سنگ ريز و گياش عالم و حي
حشرات زمينش خسرو و کي
هرچه در صحن او مکان دارد
تا به سنگ و کلوخ جان دارد
من ز درگاه خازن ملکوت
حجتم در خزينه ناسوت
گفتم آخر کجاست آن کشور
گفت کز کي و از کجا برتر
جاي کي گويمش که شهر خداي
جاي جانست و جان ندارد جاي
اين چنين نکته ها چو گفت مرا
خرد اندر بصر بخفت مرا
زانکه اندر جمال آن زيبا
مانده بودم چو نقش بر ديبا
اجل از دست آن لب خندان
سر انگشت مانده در دندان
چشم کز صورتش ندارد برخ
ديده زو برکشد دو کرگس چرخ
مرکبي کو به زير ران دارد
آخر از راه کهکشان دارد
جان ما واله از جلالت او
مدرک کس نگشته حالت او
عشق در کوي غيب حالت او
صدق در ره دين مقالت او
هيچ بيهوده را بدو ره نيست
زانکه در خلقها چنو شه نيست
در و درگاه او چو مرئي نيست
مرو آنجا به جاي خويش بايست
پيش درگاه او ز اهل هوس
مل سوارست و گل پياده و بس
او اميريست کاندرين بنياد
از پي عز شرع و دادن داد
بر درش لشکر هوس نبود
وز سوار و پياده کس نبود
روح را کرده از جواهر نور
گوش و گردن چو گوش و گردن حور
پرده ها باشد از هدايت او
حرف و آواز در ولايت او
روز کوري ترا به خود پذرفت
کت در اين لافگاه غرجه گرفت
تا نبي و نبي ز چون تو سقط
اين درآمد به صورت آن در خط
جهل تو بهر قال و قيلي را
دحيه کردست جبرئيلي را
گرد اين پير گرد تا از چاه
پايت آرد ز چاه بر سر گاه
طفل کو بر گرد کسي گردد
تخم کو پرورد بسي گردد
زانکه از قوت قوايم او
بهر جاويد نفس سايم او
کس چنو کم شنود در سلفوت
برزگر در مزارع ملکوت
جان من بهر اين حديث چو نوش
چشم بنهاده بر دريچه گوش
نشدم سير از آن سخن دان زير
تشنه ز آب نمک گردد سير
جان ز ديدار دوست پروردن
هست چون شهد و گلشکر خوردن
معده از علم زان نگردد پست
که طعام و شره بود هم دست
گفتمش با تو روزگار خوش است
با تو خواهم که با تو کار خوش است
بي چنو پير در جواني خويش
که خورد بر ز زندگاني خويش