گفتم اي ايزدت سرشته ز نور
وي ز عکس رخ تو ديو چو حور
اي زمان از تو عيد و آدينه
وي زمين از رخ تو آيينه
صفتت برتر از نفس باشد
وصف کردن ترا هوس باشد
بس بديعي به صورت و پيکر
نيست در کل کون چون تو دگر
از صفت صورت معاينه اي
زانکه هم رويي و هم آينه اي
اندر اقليم دين تويي هموار
از پي راه عذر و شکر شکار
طوبي مايه بخش باغ ارم
کعبه پادشاه خاک حرم
بس بهي نفس و بس قوي نفسي
عقل و جاني سري دلي چه کسي
حبذا صورتت که بس خوبي
خرما شوکتت نه معيوبي
برتر از جوهري و از عرضي
جمله کاينات را غرضي
گوهري کز تو قابل قوتست
برج خورشيد و درج ياقوتست
خورده اي شربها ز دست ملک
همچو پيغمبران هنيئا لک
چه کني پيش مدبري پر درد
در چنين کنج گنج بادآورد
کلبه اي همچو ديو درگه دود
کردي از عکس روي نور اندود
من سهايي نديده ام در چاه
با دو خورشيدم اين زمان و دو ماه
بلي اندر سراي جسماني
تو ز من اين حديث به داني
اين بود خلق و فعل پيران را
که اميران کنند اسيران را
اين چه جاي چو تو جهان بين است
گفت خود جايم از جهان اين است
که عمارت سراي رنج بود
در خرابي مقام گنج بود
جاي گنج است موضع ويران
سگ بود سگ به جاي آبادان
عرش و فرشت سراي و بارگه است
آفرينش ترا چه کارگه است
تيرگي با عمارتست انباز
نور گرد خراب گردد باز
نبود زين سراي رنج و تعب
ماه و خورشيد جز خراب طلب
که به خانه درست درنايند
رخنه يابند و روي بنمايند
زيرک از زخم دهر خسته بهست
پوست پرمغز خود شکسته بهست
دل زيرک ميان لوز بود
دل نادان چو پوست گوز بود
مغز تا نازکست پوست نکوست
چون قوي شد حجاب گردد پوست
سنگ بايد چو مرد کاهل شد
مغز نغزت ز سنگ حاصل شد
گفتم اي جان پر از نکويي تو
از کجايي مرا نگويي تو