جد زند بوسه بر ستانه دل
هزل نبود کليد خانه دل
دل به رشوت پذيرد از جان نور
کي بود زيردست رضوان حور
وزن سر همچون وزن سر سبکست
برگ دل همچو برگ گل تنکست
بر در اهل دل به وقت طعام
گندمي گزدمي بود ز حرام
چون نشويي همي دل از باطل
رقم گازران منه بر دل
دل که باشد سياه چون پر زاغ
صيد طاوس کي کند درباغ
دل آنکس که هست بر تن شاه
جانش را هست جامه درگاه
باز چشم تو در ره اسباب
هست سوي شراب و جامه خواب
چند باشي به غفلت اي بد رگ
دل تو در گل و تو خفته چو سگ
چو سگ آبستني تو اي جاهل
سگ ديوانه داري اندر دل
خوي و طبع بد سگان داري
همچو سگ توشه استخوان داري
سگ ديوانه را بکش به عذاب
زانکه اندر ره درنگ و شتاب
هر که را او گزيد هم بر جاي
شود از بيم گربه سگ بچه زاي
ذره اي نور اگر به دست آري
بي تعب جسر نار بگذاري
ور نداري تو نور نار شوي
پيش پروردگار خوار شوي
از در تن ترا به منزل دل
نيست جز درد دل دگر حاصل
راه جسم تو سوي منزل جان
حايلي دان تو زين چهار ارکان
پر و بال خرد ز جان زايد
از تن تيره جان و دل نايد
باطن تو دل تو دان بدرست
هرچه جز باطن تو باطل تست
موضع دين دلست و مغز و دماغ
همچو بزر و فتيله نور چراغ
دل بود همچو شمس انجم سوز
که تواند نمود چهره به روز
دل که بر نفس مهتري يابد
بر همه سروران سري يابد
نه چنان دل که از پي دنيي
بفروشد به اندکي عقبي
اصل حرص و نياز دل نبود
مايه دل ز آب گل نبود
دل که باشد چنين اماني دوست
نه دلست آنکه هست پاره گوشت
پاره اي گوشت گنده باشد و بس
که مر آنرا به کس ندارد کس
بد شود تن چو دل تباه بود
ظلم لشکر ز ضعف شاه بود
چون سر ظلم و جور دارد شاه
برگشايد به ظلم دست سپاه
ستم اندر جهان نه ز آب و گلست
اين همه ظلمها ز کبر دلست
گر دلت نيستي به صورت زاغ
همه طاوس گيردي به چراغ
کوش تا دلت چون قلم گردد
پيش از آن کت امل الم گردد
عاشقان را براي جستن نام
نز براي حصول لذت و کام
يک عتاب و به فرق فرقد خاک
يک ديث و دو جامه در بر چاک
زان همه کارهات بي نورست
کز تو تا نور راه بس دورست
با چنين دل سفر سقر باشد
سفله از گرگ و سگ بتر باشد
سگ بيوسنده گرگ درنده ست
سفله سالوس و لوس خر بنده ست
پس درين راه توشه از جان ساز
نه ز دلق و عصا و انبان ساز
خويشتن در فکن به زورق دين
که از اين ره رسي به عليين