عاشقي را يکي فسرده بديد
که همي مرد و خوش همي خنديد
گفت کاخر بوقت جان دادن
خندت از چيست و اين خوش استادن
گفت خوبان چو پرده برگيرند
عاشقان پيششان چنين ميرند
عشق را رهنماي و ره نبود
در طريقت سر و کله نبود
عشق و معشوق اختياري نيست
عشق زانسان که تو شماري نيست
عشق را کس وجود نشناسد
هر دلي را وطن نپرماسد
گر نکو بنگري نه جاي شکست
عشق را ره وراي نه فلکست
عاشقي خود نه کار فرزانه است
عقل درراه عشق ديوانه است
در ره عشق کاينات همه
ستد از عجز خود برات همه
عرش و فرش از نهاد او حيران
باز گشته ز راه سرگردان
کس نداده نشان ز جوهر عشق
هيچ کس نانشسته همبر عشق
نقد عشق از سري ارواحست
نه ز اشخاص و شکل و اشباحست
راه نايافته بيافتن است
عشق بي خويشتن شتافتن است
کفر و دين عقل ناتمام بود
عشق با کفر و دين کدام بود
هر چه در کائنات جزو کل اند
در ره عشق طاقهاي پل اند
عود و بيدي که سوختي همبر
دود اگر دو يکيست خاکستر
بيد با ميوه دار و خار و خدنگ
همه را آتشي کند يک رنگ
پيش آنکس که عشق رهبر اوست
کفر و دين هر دو پرده در اوست
مرد صورت پرست را گه کار
کفش دستار دان کمر زنار
هرچه آن نقش دور گردونست
از سرا ضرب عشق بيرونست
عشق برتر ز عقل و از جانست
لي مع الله وقت مردانست
عقل مرديست خواجگي آموز
عشق درديست شاهي سوز
طفل را بار عشق پير کند
پشه را عشق با شه گير کند