رافضي را عوام در تف کين
مي زدند از پي حميت دين
يکي از رهگذر درآمد زود
بيش از آن زد که آن گره زده بود
گفتم ار مي زدند ايشانش
بهر اشکال کفر و ايمانش
تو چرا باري اي به دل سندان
بي خبر کوفتي دو صد چندان
جرم او چيست گفت بشنو نيک
من ز جرمش خبر ندارم ليک
سنيان مي زدند و من به دمش
رفتم و بهر مزد هم زدمش
علم خواندي نگشتي اهل هنر
جهل از اين علم تو بسي بهتر
علم را هرکه نيست آماده
مثلش چون کهست و بيجاده
سنگ بيجاده گرز طبع و سرشت
برتر آيد ز خاک خرمن و کشت
گرچه در جذب کاه کرد بسيچ
کهربا را ز که چه خيزد هيچ
عالم علم عالميست فراخ
بخ بخ آنرا که شد درو گستاخ
عالم علم عالميست شگرف
نيست اين خطه خطه خط و حرف
چون ترا علم دل بميراند
که ترا خود به آدمي خواند
علم خوان گرت زادمست رگي
زانکه شد خاص شه به علم سگي
از صفات سگي تهي کن رگ
ورنه در رستخيز خيزي سگ
ننگ دارد بسي به طبع و به دل
سگ عالم ز آدم جاهل
چون نباشد چو خر سرافگنده
تيز خر به ز ريش خربنده
علم دين بام گلشن جانست
نردبان عقل و حس انسانست
از پي دوست را و دشمن را
علم جان را به و عمل تن را
سوي عالم نه سوي صاحت ظن
دانش جان به از توانش تن
حلقه دام تو توانش تن
هست شتها به روز آبستن