در وجد و حال

در طريقي که شرط جان سپريست
نعره بيهده خري و تريست
مرد دانا به جان سماع کند
حرف و ظرفش همه وداع کند
جان ازو حظ خويش برگيرد
کارها جملگي ز سر گيرد
با مريد جوان سرود و شفق
همچنان دان که مرد عاشق و دق
حال کان از مراد و زرق بود
همچو فرعون و بانگ غرق بود
بانگ او حال غرق سود نکرد
آتش آشتيش دود نکرد
الامان اي مخنث ملعون
بهر ميويز باد دادي کون
هر که در مجلسي سه بانگ کند
دان کز انديشه دو دانگ کند
ور نه آه مريد عشق الفنج
همچو ماريست خفته بر سر گنج
اژدها کو ز گنج برخيزد
مهره کامش آتش انگيزد
کخ کخ اندر فقير چيست خري
چک چک اندر چراغ چيست تري
آب و روغن چو در هم آميزد
نور در صفو روغن آويزد
تف چو روغن ز پيش برگيرد
نم بيگانه بانگ درگيرد
آه رعنايي طبيعت تست
راه بيناي شريعت تست
آينه روشنست راه شما
پرده آينه است آه شما