في عزة القرآن انها ليست بالاعشار و الاخماس

بهر يک مشت کودک از وسواس
نامش اعشار کرده اي و اخماس
کرده منسوخ حکم هر ناسخ
نشده در علوم آن راسخ
متشابه ترا شده محکم
کرده بر محکمش معول کم
تو رها کرده نور قرآن را
وز پي عامه صورت آنرا
ساخته دست موزه سالوس
بهر يک من جو و دو کاسه سبوس
گه سرودش کني و گاه مثل
گاه سازي ازو سلاح جدل
گه زني در همش به بي ادبي
گه شمارش کني به بوالعجبي
گه ز پايان به سر بري به خيال
گه درونش برون کني به محال
گه کني بر قياس خود تأويل
گه کني حکم را برين تحويل
گه به راي خودش کني تفسير
گه به علم خودش کني تقرير
مي نگردي مگر به بيغاره
گرد صندوقهاي سي پاره
گاه گويي رفيق جاهل را
يا نه کرباس باف کاهل را
که نويسم ترا يکي تعويذ
پاک دار اي جوان مدار پليذ
ليک هديه پگاه مي بايد
خون مرغ سياه مي بايد
اين همه حيله بهر يک دو درم
شام تا چاشتي ز بهر شکم
عمر بر داده اي به خيره به باد
من چه گويم برو که شرمت باد
در يکي مسجدي خزي به هوس
حلق پر بانگ همچو ناي وجرس
زين هوس شرم شرع و دينت باد
يا خرد يا اجل قرينت باد
با چنين خو و فضل و فرهنگت
شرم بادا که نيست خود ننگت