چند پرسي که بندگي چه بود
بندگي جز فکندگي چه بود
بند او دار تا بوي بنده
ورنه هستي تو از در خنده
نيستاني که بر درش هستند
نه کمر بر درش کنون بستند
بلکه از مادر سنين و شهور
خود کمر بسته زاده اند چو مور
جمله اعضات را به بند درآر
مال و اسباب جملگي بسپار
بند او دار بر همه اعضا
تا نگردي ز بند خيره جدا
بندگي نيست جز ره تسليم
ور نداني بخوان تو قلب سليم
مده از دستش از براي نهاد
همه را هيچ کس به هيچ نداد
هرکرا نيست چشم عبرت کور
نبود همچو مرغ و وحش و ستور
سوي آن کز رضا حکيم بود
جنبش اختران عقيم بود
بندگي در سراي مبدع کل
عجز و ضعف است و استهانت و ذل
دور دور است در بلا خوردن
بنده بودن ز بنده پروردن
چون شود حکمت قدم ساقي
تو کني اختيار در باقي
هست در دين هزار و يک درگاه
کمترش آنکه بي تو دارد راه
گر چو زنبور خانه خواهي تن
پيش تير قضا سپر بفکن
هرکرا خسته کرد تير قضا
نپذيرد ورا جريحه دوا
زخم تير قضا سپر شکنست
هيچکس خود ز زخم او نبرست
نرهي اي فضولي رعنا
جز به بي دست و پايي از دريا
آنکه دلهاي آشنا دارند
دل ز چون و چرا جدا دارند
پيش آسيب تير احکامش
همچو صيداند مانده در دامش
که نبشتست بر تو سود و زيان
امر قل لن يصيبنا برخوان
کز پي جانت حکم يزداني
شب نبشت آنچه روز مي خواني
از پي جيم جهل و عقل سقيم
دل تو تنگ شد چو حلقه ميم
مخبر باطنست ظاهر حکم
حاکي اولست آخر حکم
خويشتن را به آب ده که ز ما
نشود علم آشنا دريا
چون ز بالا بلا نهد به تو روي
رو تو الله گوي و آه مگوي
حکم حق چون سوي تو کرد نگاه
هان و هان زود بسته کن ره آه
نا نداردت آه سرگردان
آه را هم ز راه واگردان
با قضا سود کي کند حذرت
خون مگردان به بيهده جگرت
دست و لب زير حکم مبدع کل
پنجه سر و ساز و غنچه گل
سوزيان باش کدخدايش را
استخوان باش مر همايش را
هر چه جز حق بود تو آن مپذير
دل ز اغيار جملگي برگير
روي چون شمع پيش او خوش دار
کمر از آب و تاج از آتش دار
تو چراغي به پيش مهر بلند
جان همي ده چنو و خوش مي خند
جان به رغبت سپار کز انکار
نيست جان را در آن سراي شمار
کانکه دم با سر بريده کشد
بار حکمش به نور ديده کشد
سر نپيچد ز حکم و امر خداي
بنشيند خموش بر يک جاي
آتشي را همي کند تسليم
داغ نمرود و باغ ابراهيم
تا نگشتي به سوي خويش گداي
نبود سوي تو خداي خداي
هدف تير حکم او جان کن
صدف در عشقش ايمان کن
شرع مقلوب را مکان گويي
عرش مقلوب را کجا جويي
زانکه داند خداي رمز سخن
غمز او غمزه ها تقاضا کن