از درونش چو بوي جان يابند
بي زبانان همه زبان يابند
دلش از بند ملک بربايند
ملکوت جهانش بنمايند
تا کند عقلش از پي رازي
گرد ميدان عشق پروازي
دل و جانش نهفته شد حق جوي
شد زبانش به حق اناالحق گوي
راه دين صنعت و عبارت نيست
جز خرابي در او عمارت نيست
چون تو گشتي خموش منطيقي
ور بگويي بسان بطريقي
مرد بايد که چون خليل بود
تا ز حق ظل او ظليل بود
زهره دارد زمانه از بيمش
يک نفس بر زند به تعليمش
موسئي را که خفته کونست
فر عونش هلاک فرعونست
عرش چون فرش زير پاي آرد
جغد باشد ولي هماي آرد
خواجه اين و آن سراي شود
بنده مخلص خداي شود
مر ورا عقل روي بنمايد
تنش از نور خود بيارايد
لطف حق سايه ش افکند بر دل
بس بگويد که کيف مدالظل
چون ز ظل جان او بيابد لمس
روي بنمايدش جعلناالشمس
هر کرا توبه زين شراب دهند
بوي و رنگش به باد و آب دهند
بيش بنمايدش به حس زبون
فلک و طبع و رنگ بوقلمون
راه دور از دل درنگي تست
کفر و دين از پي دورنگي تست
لقب رنگها مجازي کن
خور ز درياي بي نيازي کن
تا از آن نعره ها به گوش نوي
وحده لاشريک له شنوي
بيش سوداي رنگها نپزي
گر کند عيسي تو رنگ رزي
هر چه خواهي ز رنگ برداري
در يکي خم زني برون آري
به حقيقت شنو نه از سر جهل
نيست اين نکته بابت نااهل
کين همه رنگهاي پر نيرنگ
خم وحدت کند همه يک رنگ
پس چو يک رنگ شد همه او شد
رشته باريک شد چو يک تو شد