ابلقي را که رخ به خانه اوست
تازگي جان ز تازيانه اوست
وآنکه از تير او شرف دارد
ديدگان از پي هدف دارد
اي برآتش نهاده خرمن خويش
باد بر داده سقف گلشن خويش
گر ترا تيغ تن زنده اه کن
ور ترا زخم حق زند خه کن
بي رضاي حق آنچه راحت تست
آن نه راحت که آن جراحت تست
تلخ و شيرين چو هر دو زو باشد
زشت نبود همه نکو باشد
دلشان بر فراق مال و عيال
خنک و خوش چو در بهار شمال
تا در اين عالم فسرده درند
لگد اشتران چو گرده خورند
خويشتن چون ز عشق گرم کنند
گردن روزگار نرم کنند
پيش رفتن به رغبت از دنيي
شود آماده نزدشان عقبي
چون سر عشق آن جهان دارند
همچو شمع اند سوز جان دارند
پيششان روزگار چون بنده
دهر از انفاسشان فزاينده
کمترين بنده شان زمانه بود
ز آرزو دل چو گورخانه بود
زانکشان تا اميد نبود و بيم
جانشان تن خورد چو شمع مقيم
دل ز تلخيش همچو مي خوش دار
همچنو دل پر آب و آتش دار
جان به عهد و وفاش بسپرده
در کنف زنده در کفن مرده
پيش امرش چو کلک برجسته
جان کمروار برميان بسته
از براي وفات تخم نفاق
نقد خوارزم کم برد به عراق
از براي دو دانگ سيم دغل
نکند با خداي کيسه بدل
همچنان بختي کمر کوهان
سبلت حرص کم زند سوهان
در رضاي خداي خويش بکوش
به نه چيزش چو بندگان مفروش
باش در حکم صولجانش گوي
هم سمعنا و هم اطعنا گوي
چونت گويد نماز کن بگزار
چونت گويد مکن برو مگذار
چونت گويد ببخش هيچ منه
چونت گويد نگاه دار مده
نه ز روي مجاز کز تحقيق
بر همه برنهاد بي تصديق
اندر آمد گليم پوشيده
صفو و دردي درد نوشيده
پر جبريل بر موافقتش
گشت همچون کليم منقبتش
رخصتش هديه دان کزو برهي
تو ازو رخصتش چه باز دهي
نه تويي تو ز تست بر کاري
تو کئي اندرين ميان باري
هر کجا ذکر او بود تو که اي
جمله تسليم کن بدو تو چه اي
آن اويي تو کم ستيز بر اوي
گر گريزي ازو گريز در اوي
جان و تن را به کردگار سپار
تا درون سراي يابي بار
کانکه سد پاسبان خانه و سر
چون کليدان بماند در پس در
جان و اسباب ازو عطا داري
پس دريغش ازو چرا داري
جان و اسباب در رهش در باز
بر ره سيل و رود خانه مساز
وقف کن جسم و مال را بر غيب
تا بوي چون کليدش اندر جيب
جبر را مارميت کن از بر
باز دان از رميت سر قدر