بندگان را که از قدر حذر است
آن نه زيشان که آن هم از قدر است
قدر و تقدير او نهاد چو چنگ
که شناسد همي ز نام و ز ننگ
زان چو بربط به هر خيال همي
خفته نالد ز گوشمال همي
پيش ديوان حکم او جز مرد
شکر سيلي حق که داند کرد
سنگ خواران حکم چون سندان
نزنند از براي جان دندان
که کند با قضاي او آهي
جز فرومايه اي و گمراهي
آه تو با قضاي او باد است
با قضايش دل تو ناشاد است
با قضا مر ترا چو نيست رضا
نشناسي خداي را به خداي
کو در اين راه کردني کردن
که تواند قفاي او خوردن
کردني بايدت عزازيلي
تا زند دست لعنتش سيلي
سيليي کز دو دست دوست خوري
همچو بادام بي دو پوست خوري
گردناني که با خداي خوشند
حکم را بختيان بار کشند
چون چراغند اگرچه دربندند
زانکه جان مي کنند و مي خندند
هر بلايي که دل نمايد از او
گر يکي ور هزار شايد از او
حکم و تقدير او بلا نبود
هر چه آيد به جز عطا نبود