در حق حق غضب روا نبود
زانکه صاحب غضب خدا نبود
غضب و حقد هر دو مجبورند
وين صفت هر دو از خدا دورند
غضب و خشم و کين و حقد و حسد
نيست اندر صفات فرد احد
همه رحمت بود ز خالق بار
هست بر بندگان خود ستار
مي دهد مر ترا به رحمت پند
به خودت مي کشد به لطف کمند
گر نيايي بخواندت سوي خويش
به تلطف بهشت آرد پيش
زانکه هستي بدين سراي دريغ
تو گرفته ز جهل ره گريغ
در توحيد را تويي چو صدف
آدم تازه را شدي تو خلف
گر کني ضايع آن در توحيد
شوي از مفلسي ز مايه فريد
ور تو آن در را نگهداري
سر ز هفت و چهار بگذاري
به سرور ابد رسي پس از آن
نرسد مر ترا ز خلق زيان
در زمانه تو سرفراز شوي
در فضاي ازل چو باز شوي
دست شاهان ترا شود منزل
هر دو پايت برآيد از بن گل