حکايت

کور را گوهري نمود کسي
زين هوس پيشه مرد بوالهوسي
که ازين مهره چند مي خواهي
گفت يک گرده و دو تا ماهي
نشناسد کسي چه داري خشم
لعل و گوهر مگر به گوهر چشم
پس چو اين گوهرم نداد خداي
اين گهر را ببر تو ژاژ مخاي
گر نخواهي که بر تو خندد خر
نزد گوهرشناس بر گوهر
دست گوهرشناس به داند
چون کف پاي بر صدف راند
نيک داني که در فضاي ازل
دست صنع خداي عزوجل
گر نبشت ابجدي ز دفتر خويش
نتواند کزو کشد سر خويش
کرده امر خداي در هر فن
قوتي را به فعلي آبستن
تا چو راه مشيمه بگشايند
زآنچه کشتند حاملان زايند
آنکه او را عدم برد فرمان
کي وجود آرد اندرو عصيان
کرده يک امر جمله را بيدار
همگان آمدند در پرگار
هرچه استاد بر نبشت و براند
طفل در مکتب آن تواند خواند
عقل شد خامه، نفس شد دفتر
مايه صورت پذير و جسم صور
عشق را گفت جز ز من مهراس
عقل را گفت خويشتن بشناس
عقل دايم رعيت عشق است
جان سپاري حميت عشق است
عشق را گفت پادشايي کن
طبع را گفت کدخدايي کن
از عنا طعمه ساز ارکان را
پس به کف کن تو آب حيوان را
تا چو زو نطق مايه اي سازد
در ره روح قدس دربازد
روح قدسي به نفس باز شود
نفس چون عقل پاکباز شود
همچنين از بدايت ارکان
روش اوست تا نهايت جان
همه زي اوست بازگشت دهور
در نبي خوانده اي تصيرالامور
آنکه مهتار زير پرده اوست
وآنکه مجبور بند کرده اوست
همه از امر اوست زير و زبر
غافلند آدمي ز خير و ز شر
هر چه بودست و هرچه خواهد بود
آن توانند کرد کو فرمود
داند آنکس که خرده دان باشد
هرچه او کرد خيرت آن باشد
نام نيکو و زشت از من و تست
کار ايزد نکو بود بدرست
هست عالم خداي عزوجل
که ترا چيست پايگاه و محل
نيک داند خداي سر دلت
زانکه اول خود او سرشت گلت
کي شود عقل تو بدو مدرک
چه نمايد ترا بجز بد و شک
هرچه ز ايزد بود همه نيکوست
هرچه از تست سر به سر آهوست