چون ز درگاه تست گو مي مال
خواب را زير پاي خيل خيال
همچو شمع آنکه را نماند مني
در تو خندد چو گردنش بزني
با تو با جاه و عقل و زر چکنم
دين و دنيا تويي دگر چکنم
تو مرا دل ده و دليري بين
رو به خويش خوان و شيري بين
گر ز تير تو پر کنم ترکش
کمر کوه قاف گيرم کش
يار آني که بي خرد نبود
وان آني که آن خود نبود
من چو درمانده ام درم بگشاي
ره چو گم کرده ام رهم بنماي
هيچ خودبين خداي بين نبود
مرد خود ديده مرد دين نبود
گر تو مرد شريعت و ديني
يک زمان دور شو ز خودبيني
اي خداوند کردگار غفور
بنده را از درت مگردان دور
بسته خويش کن ببر خوابم
تشنه خويش کن مده آبم
دل از اين و از آن چه بايد جست
درد خود رهنماي مقصد تست
عمر ضايع همي کني در کار
همچو خر پيش سبزه بي افسار
گرد هر شهر هرزه مي گردي
خر در آن ره طلب که گم کردي
خر اگر در عراق دزديدند
پس ترا چون به يزد و ري ديدند
پل بود پيش تا نگردي کل
چون شدي کل ترا چه بحر و چه پل
اندرين ره ز داد و دانش خويش
بار ساز و ز هيچ پل منديش
قصد کشتي مکن که پر خطرست
مرد کشتي ز بحر بي خبرست
گرچه نوخيز و نو گرفت بود
بط کشتي طلب شگفت بود
بچه بط اگر چه دينه بود
آب درياش تا به سينه بود
تو چو بط باش و دنيي آب روان
ايمن از قعر بحر بي پايان
بچه بط ميان بحر عمان
خربطي بازگشته کشتي بان
يارب اين خربطان عالم را
کم کن از بهر عز آدم را
قدم ار در ره قدم داري
قلزمي را ز دست نگذاري
قدمي را که با قدم بقل ست
سطح بيروني محيط پل ست