في الافتقار و التحير في صفاته

مستمع نغمت نياز از دل
مطلع بر طلوع راز از دل
چون در دل نياز بگشايد
آنچه خواهد به پيش باز آيد
يا ربش را ز شه ره اقبال
کرده لبيک دوست استقبال
زآتشي کان بودت گوناگون
تکيه بر آب روي چون فرعون
نقل جان ساز هر چه زو شد نقل
که به ايمان رسي به حق نه به عقل
عقل در کنه وصف او نادان
ذوق با طوق شوق او شادان
عقل و جان ملک پادشاهي اوست
ملک او در خور الهي اوست
يا ربي از تو زو دو صد لبيک
يک سلام از تو زو هزار عليک
سايه بانيست عقل بر در او
خيلتاشيست جان ز لشکر او
از بد و نيک خلق پيوسته
رحمت و نعمتش بنگسسته
درگهش را نياز پيرايه
تو نياز آر سود و سرمايه
در پذيرد غم دراز ترا
بي نيازي او نياز ترا
دوست بودش بلال بر درگاه
پوست بر تن چو زلف يار سياه
جامه ظاهرش ز بهر دلال
گشت بر روي حور مشکين خال
از پي تازگي ز دشمن و دوست
در دو عالم بدل کننده پوست
از پي دين و ملک پروردن
نکند هيچ سر برو گردن
اي صف آراي جمع درويشان
وي نگهدار درد دل ريشان
آنکه شد چون بهي بهش گردان
وانکه شد چون کمان زهش گردان
نيک درمانده ام به دست نياز
کارم اي کارساز خلق بساز
متفرد به خطه ملکوت
متوحد به عزت جبروت
آيت علم را بدايت نيست
غايت شوق را نهايت نيست
تو نداني ز حال عالم راز
از بلا عافيت نداني باز
تو حقيقيت نه مرد اين راهي
طفل راهي ز ره نه آگاهي
کودکي رو به گرد بازي گرد
به بر کبر و بي نيازي گرد
بس بود کبر و ناز يار ترا
با خداي اي پسر چه کار ترا
چکني جنت و نعيم ابد
کرده عقبي ز بهر دنيا رد
او ز تو حسبت تو مي داند
چون تويي را به خود همي خواند
مي کند بر تو عرضه حور و قصور
تو به دنيا و زينتش مغرور