التمثيل في تقصيرالصلوة

بوشعيب الابي امامي بود
که ورا هر کسي همي بستود
قائم الليل و صائم الدهري
يافت از زهد در زمان بهري
برده از شهر صومعه بر کوه
جسته بيرون ز زحمت انبوه
زني از اتفاق رغبت کرد
گفت شيخا زنت بود در خورد
گر بخواهي ترا حلال شوم
به قناعت ترا عيال شوم
به قناعت زيم به کم راضي
نکنم ياد نعمت ماضي
گفت بخ بخ رواست بپسندم
گر قناعت کني تو خرسندم
با عفاف و کفاف و خلق حسان
غايت حسن و آيت احسان
بودش اين زن عفيفه جوهره نام
يافته از حسن و زيب بهره تمام
شهر بگذاشت و عزم صومعه کرد
قانع از حکم چرخ گرداگرد
بوريا پاره اي فکنده بديد
جوهره بوريا سبک برچيد
مر ورا بوشعيب زاهد گفت
کاي شده مر مرا گرامي جفت
از براي چه برگرفتي فرش
که بود خاک تيره موضع کفش
گفت بهر صلاح برچيدم
که من اين معني از تو بشنيدم
که بود بهترين هر طاعت
که نباشد حجابش آن ساعت
جبهت بنده را ز عين تراب
بوريا بود در ميانه حجاب
بود هر شب دو قرص را تب او
به وظيفه که بد معاتب او
به دو قرص جوين گه افطار
بود قانع هميشه آن ديندار
بوشعيب از قيام شب يکروز
گشت رنجور و بود وي معذور
آن شب از ضعف حال آن سره مرد
فرض و سنت نماز قاعد کرد
زن يکي قرص پيش شيخ نهاد
قطره اي سرکه داد و بيش نداد
شيخ گفت اي زن اين وظيفه من
بيش از اين ست کم چرا شد زن
گفت زيرا نماز قاعد را
مزد يک نيمه است عابد را
تو نماز ار نشسته کردستي
نيمه اي از وظيفه خوردستي
بيش يک نيمه از وظيفه مخواه
از من اي شيخ کردمت آگاه
که نماز نشسته را نيمي
مزد استاده است تقسيمي
چون تو نيمي عباده بگذاري
جمله را مزد چشم چون داري
جمله بگذار و مزد جمله بخواه
ورنه اين طاعتست عين گناه
اي تو در راه صدق کم ز زني
باز بستر ز همچو خويشتني
مر ترا زين نماز نز سر دل
نيست جان کندني مگر حاصل
طاعتي کان ز دل ندارد روح
کس ندارد وجود آن به فتوح
زآنکه در اصل خود نيايد نغز
بر سر کاسه استخوان بي مغز
هر نمازي که با خلل باشد
دان که در حشر بي محل باشد
از خشوع دلست مغز نماز
ور نباشد خشوع نيست نياز
آنکه در بند روزه ماند و نماز
بر در جانش ماند قفل نياز
زان در اين عالم فريب و هوس
واندرين صد هزار ساله قفس
دست موزه ات کلاه جاه آمد
که سرت برتر از کلاه آمد
هرکرا در نماز عده نکوست
غار مغرب سزاي سجده اوست
رو قضا کن نماز بي دم آز
که نمازت تبه شد از نم آز
شد ز ننگ نماز و روزه تو
کفش پاي تو دست موزه تو
مرد بايد که در نماز آيد
خسته با درد و با نياز آيد
ور نباشد خشوع و دمسازي
ديو با سبلتش کند بازي
لحن خوش دار چون به کوه آيي
کوه را بانگ خر چه فرمايي
کرده اي در ره دعا بر پاي
صد هزاران عوان صوت سراي
لاجرم حرف آن ز کوه مجاز
چون صدا هم به دمت آيد باز