المثل في الخشوع و حضورالقلب في الصلوة قصة اميرالمؤمنين عليه السلام

در احد مير حيدر کرار
يافت زخمي قوي در آن پيکار
ماند پيکان تير در پايش
اقتضا کرد آن زمان رايش
که برون آرد از قدم پيکان
که همان بود مرورا درمان
زود مرد جرايحي چو بديد
گفت بايد به تيغ باز بريد
تا که پيکان مگر پديد آيد
بسته زخم را کليد آيد
هيچ طاقت نداشت با دم گاز
گفت بگذار تا بوقت نماز
چون شد اندر نماز حجامش
ببريد آن لطيف اندامش
جمله پيکان ازو برون آورد
و او شده بي خبر ز ناله و درد
چون برون آمد از نماز علي
آن مر او را خداي خوانده ولي
گفت کمتر شد آن الم چونست
وز چه جاي نماز پرخونيست
گفت با او جمال عصر حسين
آن بر اولاد مصطفي شده زين
گفت چون در نماز رفتي تو
بر ايزد فراز رفتي تو
کرد پيکان برون ز تو حجام
باز نا داه از نماز سلام
گفت حيدر به خالق الاکبر
که مرا زين الم نبود خبر
اي شده در نماز بس معروف
به عبادت بر کسان موصوف
اين چنين کن نماز و شرح بدان
ورنه برخيز و خيره ريش ملان
چون تو با صدق در نماز آيي
با همه کام خويش باز آيي
ورتو بي صدق صد سلام کني
نيستي پخته کار خام کني
يک سلامت دو صد سلامت ارزد
سجده صدق صد قيام ارزد
کان نمازي که عادتي باشد
خاک باشد که باد برپاشد
اندرين ره نماز روحاني
آن به آيد که خشک جنباني
جان گدازد نماز بار خداي
خشک جنبان بود هميشه گداي
بود از روي جهل و نااهلي
چون بجويد طريق بوجهلي
گرت بايد که مرد باشي مرد
خشک بگذار و گرد دريا گرد
گرت نبود ز بحر در خوشاب
هم تو داني که در نماني از آب
چنگ در راه حق زن اي سرهنگ
گرت نبود مراد نبود ننگ
مرد کز آب و خاک دارد عار
به هوا بر نشيند آتش وار
کله آسمان منه بر سر
تا بيابي ز جبرئيل افسر
تاج گردد ترا کلاه ملک
باشگونه شود کلاه فلک
تا بداني حق از هوا و هوس
کين همه هيچ نيست زي تو و بس
عدمت چون وجود يکسانست
هر چه تو خواستي همه آنست