هست شهري بزرگ در حد روم
باز بسيار اندر آن بر و بوم
نام آن شهر شهره فسطاطست
ساحلش تا به حد دمياطست
اندرو مرغ خانگي نپرد
زانکه باز از هوا ورا شکرد
واندران شهر مرغ نگذارد
زآنکه در ساعتش بيوبارد
همچو فسطاط شد زمانه کنون
علما همچو مرغ خوار و زبون
من به دست آوريدم اين بالا
تا شوم ايمن از بد دنيا
گفت دانا که با تو اينجا کيست
بر سر کوهپايه حالت چيست
گفت زاهد که نفس من با من
هست روز و شب اندرين مسکن
گفت دانا که پس نکردي هيچ
بيهده راه زاهدان مپيسيچ
گفت زاهد که نفس دوخته اند
در من و زي ويم فروخته اند
نتوانم ز وي جدا گشتن
چکنم چاره رها گشتن
گفت با زاهد آن ستوده حکيم
نفس افعال بد کند تعليم
گفت زاهد که من بساخته ام
زآنکه من نفس را شناخته ام
هست بيمار نفس و من چو طبيب
مي کنم روز و شب ورا ترتيب
به مداواي نفس مشغولم
زآنکه گويد همي که معلولم
گه ورا قصد فصد فرمايم
اکحل از ديدگانش بگشايم
چون تصعد کند فرو بارد
فصد تسکيني اندرو آرد
گه ورا مسهلي بفرمايم
علل از جسم او بپالايم
حب دنيا و حقد و بغض و حسد
غل و غشش برون شود ز جسد
گاه نهيش کنم من از شهوات
تا مگر باز ماند از لذات
از خورش خوي خويش باز کند
در شهوت به خود فراز کند
قوتش از باقلي دودانه کنم
خانه بر وي چو گورخانه کنم
ساعتي نفس چون شود در خواب
من کنم يک دو رکعتي بشتاب
پيش از آن کو ز خواب برخيزد
همچو بيمار در من آويزد
يک دو رکعت بي او چو بگذارم
بعد از آن نفس گشت بيدارم
مرد دانا چو اين سخن بشنيد
جامه بر تن ز وجد آن بدريد
گفت لله درک اي زاهد
بارک الله عمرک اي عابد
اين سخن جز ترا مسلم نيست
ملک تو کم ز ملکت جم نيست
هرچت امروز هست آرايش
دان که فردات باشد آلايش
نيست آلوده کز گنه خيزد
آن کز اندوه آه و اه خيزد
زن کند بهر ميهماني پاک
موي ابرو و موي رخ چالاک
دل بدين جا غريب و نادانست
تا به بند چهار ارکانست
خرد اينجا تهي کند جعبه
که تحري بد است در کعبه
پيش کعبه مگر که بوالهوسي
بشنود علم سمت قبله بسي
هرکه در کعبه با تحري مرد
زيره تر بسوي کرمان برد
در سه زندان غل و حقد و حسد
عقل را بسته اي به بند جسد
پنج حس کز چهار ارکانند
پنج غماز اين سه زندانند
دل شده محرم خزانه راز
چکند ننگ منهي و غماز
بي زبانان زبان او گويند
بي نشانان نشان او جويند
هرچه جز دوست آتش اندر زن
آنگه از آب عشق سر بر زن
که نه يارند و يار مي بيني
همه زنهارخوار مي بيني
گلبن باغ خويشتن بينان
شده چون دلم دلم بدبينان
نيک معلوم کن که در محشر
نشود هيچ حال خلق دگر
پيشش آيد هرآنچه بگزيند
هرچه زينجا برد همان بيند