زاهدي از ميان قوم بتاخت
به سر کوه رفت و صومعه ساخت
روزي از اتفاق دانايي
عالمي پر خرد توانايي
برگذشت و بديد زاهد را
آن چنان پارساي عابد را
گفت ويحک چرا بر اين بالاي
ساختستي مقام و مسکن و جاي
گفت زاهد که اهل دنيا پاک
در طلب کردنش شدند هلاک
باز دنيا شده است در پرواز
در فکنده به هر ديار آواز
به زباني فصيح مي گويد
در جهان صيد خويش مي جويد
هر زمان گويد اهل دنيي را
جفت بلوي و فرد مولي را
واي آن کو ز من حذر نکند
در طلب کردنم نظر نکند
تا نگردد چنانکه در فسطاط
اندکي مرغ و باز بر افراط