بود پيري به بصره در زاهد
که نبود آن زمان چنو عابد
گفت هر بامداد برخيزم
تا از اين نفس شوم بگريزم
نفس گويد مرا که هان اي پير
چه خوري بامداد کن تدبير
بازگو مر مرا که تا چه خورم
منش گويم که مرگ و در گذرم
گويد آنگاه نفس من با من
که چه پوشم بگويمش که کفن
بعد از آن مر مرا سوال کند
آرزوهاي بس محال کند
که کجا رفت خواهي اي دل کور
منش گويم خموش تا لب گور
تا مگر برخلاف نفس نفس
بتوانم زدن ز بيم عسس
بخ بخ آنکس که نفس را دارد
خوار و در پيش خويش نگذارد