در جهان يک زيان چو سود تو نيست
هيچ حبس ابد چو بود تو نيست
ظهرالنور ذوالمنن باشد
بطل الزور جان و تن باشد
غيب خواهي خودي ز ره بردار
عيب را با سراي غيب چه کار
غيب گو گرد سرخ يزدان است
زردرويي کشوري زانست
تو پر از عيب و قصد عالم غيب
نتوان کرد خاصه با شک و ريب
برنخيزد به دست بيخرديت
از دو پاي نهاد بند خوديت
بود تو چون ترا حجاب آمد
عقل تو با تو در عتاب آمد
گفت رو نفس را بکن بدرود
ورنه برساز از اين دو چشم دورود
روز و شب در فراق عقل بنال
بيش با عقل خود بدي مسگال
عقل را زين عقيله باز رهان
بعد از آن عيش بر تو گشت آسان
بيني آنگه که يابي از دل قوت
ملک را از دريچه ملکوت