في تناقض الدارين

علت روز و شب خور است و زمين
چون گذشتي نه آنت ماند و نه اين
اي دو بر زعم تو مراد و مريد
دويي از عقل دان نه از توحيد
در چنين حضرت ار زمن شنوي
چون همه شد يکي مجوي دويي
که بر اين درا گرچه پر شورست
زال زر همچو زال بي زورست
در دويي دان مشقت و تمييز
در يکيئي يکيست رستم و حيز
در مصاف صفا و ساحت دل
بر فراز روان و تارک گل
تيغ تا نفکني سپر نشوي
تا بننهي کلاه سر نشوي
تا دلت بنده کلاه بود
فعل تو سال و مه گناه بود
چون شدي فارغ از کلاه و کمر
بر سران زمانه گشتي سر
ترک ترکيب رخش توفيق ست
نفي ترتيب محض تحقيق ست
مردن دل هلاک جان باشد
مردن جان ورا امان باشد
صدره صدر پادشاه سخن
فارغ آمد ز سوزن و ناخن
اندرين ره به هيچ روي مايست
نيست گرد و زنيست گشتن نيست
گرم رو گرچه في المثل تنهاست
نيست يکتن که عالمي برپاست
چون تو برخاستي ز نفس و ز عقل
اين جهانت بدان جهان شد نقل
هر سري کز تو رست هم در دم
سر بزن چون چراغ و شمع و قلم
زانکه هر سر که ديدني باشد
در طريقت بريدني باشد
بي سري پيش گردنان ادبست
زانکه پيوسته سر کله طلبست
بي سري مر ترا سر آرد بار
درج پر در ز بي سريست انار
سر کل را کله پناه بود
با چنين سر کله گناه بود
تو بزير کلاه غش داري
لاجرم جسر نار نگذاري
آدمي را ز جاه بهتر چاه
کل فضولي شود چو يافت کلاه
جاه يوسف ز چاه پيدا شد
نفس دانا ز عقل گويا شد
زانکه در بارگاه رباني
من بگويم اگر نمي داني
آن نکوتر که اندرين معراج
دست بر سر کني نيابي تاج
کز پي غيب مرده ره پويد
وز پي عيب کل کله جويد
چون سليمان کمال ره را داد
همچو يوسف جمال چه را داد
تا نشد نقش صورتت چاهي
نشود نقش سرت اللهي
با کلاهت اگر زيان باشد
قلب او خود هلاک جان باشد
در طريقت سرو کلاه مدار
ورنه داري چو شمع دل پر نار
گر همي يوسفيت بايد و جاه
پيش حق باشگونه پال چو چاه
سر که آن بنده کلاه بود
همچو بيژن اسير چاه بود
ور کله بايدت همي ناچار
همچو شمع آن کلاه از آتش دار
کانکه در عشق شمع ره باشد
همچو شمع آتشين کله باشد
اي ز صورت چنانکه جان از جسم
دل ز وحدت چنانکه مرد از اسم
کوشش از تن کشش ز جان خيزد
چشش از ترک اين و آن خيزد
تا ابد با قدم حدث طفل است
وانکه صافي برون ازين ثفل است
تا زمين جاي آدمي زايست
خيمه روزگار برپايست
اين زمين ميهمان سرايي دان
آدمي را چو کدخدايي دان