حکايت

در مناجات پير شبلي گفت
که برون آي از حديث نهفت
گفت گر زانکه نبودم دوري
بدهدم در حديث دستوري
لمن الملک گويد او به صواب
بدهم مر ورا به صدق جواب
گويم اليوم مملکت آنراست
که ز دي و پرير مي آراست
يوم غد ملکت اي به ما بر چير
هست آنرا که بود دي و پرير
تيغ قهر تو سرفرازان را
سر برد پس به سر دهد جان را
نوش دان بهر سود و سودا را
حربه آفتاب حربا را
هرچه جز حق چوزان گرفتي خشم
جبرئيلت نيايد اندر چشم
زانکه از حرف لا همي به اله
کس نداند که چند باشد راه
راه تا با خودي هزاران سال
بروي روز و شب يمين و شمال
پس به آخر چو چشم باز کني
کار بر خويشتن دراز کني
خويشتن بيني از نهاد و قياس
گرد خود گشته همچو گاو خراس
بي خود ار هيچ آيي اندر کار
يابي اندر دو دم بدين در بار
زين مسافت دو دست عقل تهيست
وان مسافت خداي داند چيست
اي سکندر در اين ره آفات
همچو خضر نبي درين ظلمات
زير پاي آر گوهر کانت
تا به دست آيد آب حيوانت
با دل و جان نباشدت يزدان
هر دو نبود ترا هم اين و هم آن
نفس را سال و ماه کوفته دار
مرده انگارش و به جا بگذار
چو تو فارغ شدي ز نفس لئيم
برسيدي به خلد و ناز و نعيم
بيم و اميد را به جاي بمان
چه کني ننگ مالک و رضوان
نيست را مسجد و کنشت يکيست
سايه را دوزخ و بهشت يکيست
پيش آنکس که عشق رهبر اوست
فرو دين هر دو پرده در اوست
هستي دوست پيش ديده دوست
پرده بارگاه اويي اوست