في سلوک طريق الاخرة

اينهمه علم جسم مختصر است
علم رفتن به راه حق دگرست
علم آن کش نظر ادق باشد
علم رفتن به راه حق باشد
سوي آنکس که عقل و دين دارد
نان و گفتار گندمين دارد
چيست اين راه را نشان و دليل
اين نشان از کليم پرس و خليل
ور ز من پرسي اي برادر هم
باز گويم صريح ني مبهم
چيست زاد چنين ره اي غافل
حق بديدن بريدن از باطل
روي سوي جهان حي کردن
عقبه جاه زير پي کردن
جاه و حرمت ز دل رها کردن
پشت در خدمتش دوتا کردن
تنقيت کردن نفوس از بد
تقويت دادن روان به خرد
رفتن از منزل سخن کوشان
بر نشستن به صدر خاموشان
رفتن از فعل حق سوي صفتش
وز صفت زي مقام معرفتش
آنگه از معرفت به عالم راز
پس رسيدن به آستان نياز
پس از او حق نياز بستاند
چون نيازش نماند حق ماند
در تن تو چو نفس تو بگداخت
دل به تدريج کار خويش بساخت
با نياز آنگهي که گردي يار
دل برآرد ز نفس تيره دمار
خان و مانش همه براندازد
در ره امتحانش بگدازد
در درون تو نقش دل گردد
زان همه کرده ها خجل گردد
پس زباني که راز مطلق گفت
بود حلاج کو اناالحق گفت
راز خود چون ز روي داد به پشت
راز جلاد گشت و او را کشت
روز رازش چو شب نماي آمد
نطق او گفته خداي آمد
راز او کرد ناگهاني فاش
بي اجازت ميانه اوباش
صورت او نصيب دار آمد
سيرت او نصيب يار آمد
نه ز بيهوده گفت و ناداني
بايزيد ار بگفت سبحاني
جان جانش چو شد تهي ز آواز
خون دل گشت بر نهان غماز
راست گفت آنکسي که از سر حال
گفت دع نفسک اي پسر و تعال
از تو تا دوست نيست ره بسيار
ره تويي سر به زير پاي درآر
تا ببيني به ديده لاهوت
خط ذي الملک و خطه ملکوت
کي بود ما ز ما جدا مانده
من و تو رفته و خدا مانده
دل شده تا به آستان خداي
روح گفته من اينکم تو درآي
چون درآمد به طارم توحيد
روح و دل ز آستانه تجريد
روح با حور همبري سازد
دل به ديدار دوست مي نازد
اي نديده ز آب رز هستي
تا کي آخر ز عشق رز مستي
چه کني لاف مستيي به دروغ
تات گويند خورده مردک دوغ
تو اگر مي خوري مده آواز
دوغ خواره نگاه دارد راز
چکني جستجوي چون جان تو
تو بدان نوش کن چو ايمان تو
تو نداني به پارسي ما سي
چون نخورديش طعم نشناسي
من بياموزمت که جام شراب
چون کني نوش در سراي خراب
بر مدار از مقام مستي پي
سر هم آنجا بنه که خوردي مي
تا نخوردي مدارش هيچ حلال
چون بخوردي کلوخ بر لب مال
چون بخوردي دو درد با صد درد
گويم احسنت اينت مردي مرد
پيشتر چون شوي که جايت نيست
باز پس چون جهي که پايت نيست
پيشتر زين خران بي افسار
همه مي خوارگان دل مردار
مي همي عقل و جانشان بخورد
رز همي اين و آنشان ببرد
اندرين مجمع جوانمردان
از سر بددلي چو نامردان
گر نگويي تو صادقي باشي
ور بگويي منافقي باشي
نيستاني که بر در هستند
نه کمر بر درش کنون بستند
کز ازل پيش عشق و همت و زور
خود کمر بسته زاده اند چو مور
جهد کن تا چو مرگ بشتابد
بوي جانت به کوي او يابد
کانکه را جاي نيست غمخوار است
وانکه را پاي نيست بيچار است
در گذر زين جهان پر اوباش
ار بوي ور نه بر در او باش
آنکساني که بنده اند او را
به خدايي بسنده اند او را
کمر بندگيش بسته مدام
خواجه هفت بام همچو غلام