عاشقان سوي حضرتش سرمست
عقل در آستين و جان بر دست
تا چو سويش براق دل رانند
در رکابش همه برافشانند
جان و دل در رهش نثار کنند
خويشتن را از آن شمار کنند
عقل و جان را به نزد او چه خطر
دل و دين را فدا کنند و کفر
پرده عاشقان رقيق ترست
نقش اين پرده ها دقيق ترست
غالب عشق هست مغلوبش
خود ترا شرح داد مقلوبش
ابر چون ز آفتاب دور شود
عالم عشق پر ز نور شود
کابر چون گبر مظلمست و کدر
آب در جمله نافعست و مضر
اندکي زو حيات انسانست
باز بسيارش آفت جانست
بس موحد محب حضرت اوست
که محبت حجاب عزت اوست
بد نباشد محدث تلقين
نيک باشد محب محنت بين
در محبت نگر به تأليفش
زان همه محنت است تصحيفش
اي محب جمال حضرت غيب
تا نجويي وصال طلعت غيب
نکشي شربت ملاقاتش
نچشي لذت مناجاتش
پيش توحيد او نه کهنه نه نوست
همه هيچ اند هيچ اوست که اوست
چون يکي داني و يکي گويي
به دو و سه و چهار چون پويي
چون رهي کرد فخر و عار ترا
اي حدث با قدم چه کار ترا
با الف هست با و تا همراه
با و تا بت شمر الف الله
دست و پايي همي زن اندر جوي
چون به دريا رسي ز جوي مگوي
دست يازيست قالت تو هنوز
پاي داميست حالت تو هنوز
شو به درياي داد و دين يک دم
تن برهنه چو گندم و آدم
تا کند توبه تو جمله قبول
تا نگردي دگر به گرد فضول
تو هنوز از متابعي شيطان
توبه ناکرده کي بوي انسان
تو حديثي نفس مزن ز قدم
اي ندانسته باز سر ز قدم
صدهزارت حجاب در راهست
همتت قاصرست و کوتاهست
چون ترا بار داد بر درگاه
آرزو زو مخواه او را خواه
چون خدايت به دوستي بگزيد
چشم شوخ تو ديدني همه ديد
تويي تو چو رخت برگيرد
رخت و تخت تو بخت برگيرد
برنگيرد جهان عشق دويي
چه حديث است اين مني و تويي
نيست در شرط اتحاد نکو
دعوي دوستي و پس تو و او
بنده کي گردد آنکه باشد حر
کي توان کرد ظرف پر را پر
همه شو بر درش که در عالم
هرکه او جز همه بود همه کم
چون رسيدي به بوس غمزه يار
نوش نيشش شمار و خيري خار
از پي زنگ آينه دل حر
لاست ناخن براي هستي بر
مشو از راه ناتوانستن
همچو کشتي به هر دم آبستن
نيک و بد خوب و زشت يکسان گير
هرچه دادت خداي در جان گير
نه عزازيل چون ز رحمن ديد
رحمت و لعنه هر دو يکسان ديد
صورت آنکه هست بر در مير
بادباني به دست و بادپذير