حکايت مرغ با گبر

آن بنشنيده اي که بي نم ابر
مرغ روزي بيافت از در گبر
گبر را گفت پس مسلماني
زين هنرپيشه اي سخن داني
کز تو اين مکرمت بنپذيرند
مرغکان گرچه دانه برگيرند
گبر گفت ار مرا بنگزيند
آخر اين رنج من همي بيند
زانکه او مکرمست و با احسان
نکند بخل با کرم يکسان
دست در باخت در رهش جعفر
داد ايزد به جاي دستش پر
دل به فعل و فضول خلق مبند
دل در او بند رستي از غم و بند
کار تو جز خداي نگشايد
به خداي ار ز خلق هيچ آيد
تا تواني جز او به يار مگير
خلق را هيچ در شمار مگير
خلق را هيچ تکيه گاه مساز
جز به درگاه او پناه مساز
کين همه تکيه جايها هوس است
تکيه گه رحمت خداي بس است
تا بقاي شماست نان شماست
الف آلاي او و جان شماست
هر دو را در جهان عشق و طلب
پارسي باب دان و تازي آب
چون نداري خبر ز راه نياز
در حجابي بسان مغز پياز
تا جدايي ز نور موسي تو
روز کوري چو مرغ عيسي تو
اول از بهر عشق دل جويش
سر قدم کن چو کلک و مي جويش
تا بدانجا رسي بچست درست
که بداني که مي نبايد جست