دانش او رهي رعايت کن
بخشش او مهم کفايت کن
شرب يک يک ز خلق دانسته
دادن وضد آن توانسته
اوست مر فطرت ترا فاطر
دانش او منزه از خاطر
او ز تو داند آنه در دل تست
زانکه او خالق دل و گل تست
چون تو داني که او همي داند
خر طبع تو در گلت ماند
روي از آئين بد بگرداني
راي تو پرورد مسلماني
چون به حلمش غرور خواهي داشت
نار در دل نه نورخواهي داشت
چون به علمش نگه نخواهي کرد
طمع حلم از او مدار اي مرد
علم او عقل را چراغ افروز
حلم او طبع را گناه آموز
گرنه حلمش بدي هميشه پناه
بنده کي زهره داشتي به گناه
مصلحت بين خلق بيش از آز
مطلع بر ضمير پيش از راز
آنچه در خاطر تو او داند
لفظ ناگفته کار مي راند
هيچ جاني به صبر از او نشکيفت
هيچ عقلش به زيرکي نفريفت
مطلع بر ضماير است مدام
تو بر انديش و کار گشت تمام
بي زباني برش زبان داني است
قوت جانت ز خوان بي نانيست
شادي آرست و غمگسار خداي
راز دانست و رازدار خداي
آنچه او بهر آدمي آراست
آرزوش آنچنان نداند خواست
او کمابيش خلق دانسته
ديدن و دادنش توانسته
جاي تو در نعيم کرد معد
تا تو با يوم جفت کردي غد
او نهاد از پي اولوالالباب
بيم و اميد در نمايش خواب
کرد قائم براي نظم و قوام
متقاضي به رحم در ارحام
گردد از حس پاي مور آگاه
مور و سنگ و شب و زمانه سياه
سنگ در قعر بحر اگر جنبيد
در شب داج علمش آنرا ديد
در دل سنگ اگر بود کرمي
دارد آن کرم ذره اي جرمي
صوت تسبيح و راز پنهانش
مي بداند به علم يزدانش
بنموده ترا ره آموزي
داده در سنگ کرم را روزي
هر که او نيست هست داند کرد
هست را نيست هم تواند کرد
هست با قهر و علم يزداني
ناتواني نکو و ناداني
ناتواني ترا کند دانا
عاجزي مر ترا دهد بالا
غيب خود زانکه صورت تو نگاشت
تو نداني که غيب نتوان داشت
او ترا بهتر از تو داند حال
تو چه گردي به گرد هزل و محال
قايل او پس تو گنگ باش و مگوي
طالب او پس تو لنگ باش و مپوي
تو مگو درد دل که او گويد
تو مجو مر ورا که او جويد
گر گناهي همي کني اکنون
آن گناه از دو حال نيست برون
گر نداني که مي بداند حق
گويمت اينت کافر مطلق
ور بداني که مي بداند و پس
مي کني اينت شوخ ديده و خس
خود گرفتم کسيت محرم نيست
حق بداند، حق از کسي کم نيست
عفو او گيرم ار بپوشاند
نه ز تو علمش آن همي داند
توبه کن زين شنيع کردارت
ورنه بيني به روز ديدارت
نفس خود را ميان حالت خويش
غرقه در قلزم خجالت خويش