شاکر لطف و رحمتش ديندار
شاکي قهر و غيرتش کفار
بيني آنگه که گيرد ايزد خشم
آنچه در چشمه بايد اندر چشم
قهر و لطفش که در جهان نويست
تهمت گير و شيهت ثنويست
لطف و قهرش نشان منبر و دار
شکر و سکرش مقام مفتخر و عار
لطف او راحت است جانها را
قهر او آتشي روآنهارا
لطف او بنده را سرور دهد
قهر او مرد را غرور دهد
لام لطفش چو روي بنمايد
دال دولت دوال بربايد
قاف قهرش اگر برون تازد
قاف را همچو سيم بگدازد
عالم از قهر و لطف او ترسان
صالح و طالح از فزع يکسان
لطف او چون مفرح آميزد
کفش صوفي به کشف برخيزد
باز قهرش چو آيد اندر کار
کشف سر در کشد کشف کردار
قهر او نازنين گدازنده
لطف او بينوا نوازنده
کفر و دين پرور روان تو اوست
اختيارآفرين جان تو اوست
جان جانت ز لطف او زنده است
که روانت به لطف پاينده است
آرد از قهر و لطف سازنده
زنده از مرده مرده از زنده
کشت قهرش چو آمد اندر چنگ
باشه ملک را به بيشه لنگ
باز چون اسب لطف را زين کرد
لقمه کرم را ملخ چين کرد
خود از او نزد عقل و راي رزين
کرم سيمين بود ملخ زرين
در عطا چون بلاي مبلي ديد
با بلا در عطا همي خنديد
قهر او چون بگستراند دام
سگي آرد ز صورت بلعام
لطف او چون درآمد اندر کار
سگ اصحاب کهف بر در غار
اولياي ورا امين گردد
در خور مدح و آفرين گردد
سحره از لطف گفت ان لاضير
با عزازيل قهر کرد انا خير
با خداي ايچ نيک و بد بس نيست
با که گويم که در جهان کس نيست
چه سوي ناکسان چه سوي کسان
قهر و لطفش به هر که هست رسان
خسروان در رهش کله بازان
گردنان بر درش سراندازان
پادشاهان چو خاک بر در او
برميده فراعنه از بر او
به يکي ترک غول نو برده
صد هزاران علم نگون کرده
فرش مشتي گرسنه بنوشته
چاکرش زان يکي دوتا گشته
هر که در ملک او مني کرده
از ره راست توسني کرده
گر بگويد به مرده اي که برآي
مرده آيد کف کشان در پاي
ور بگويد به زنده اي که بمير
مرد در حال ور چه باشد مير
خلق مغرور نفس از افضالش
هيچ ترسان نبوده از امهالش
گردنانان را طعام زهرش بس
سرکشان را لگام قهرش بس
گردن گردنان شکسته به قهر
ضعفا را ز لطف داده دو بهر
سرعت عفوش از ره گفتار
بر گرفتست رسم استغفار
عفو او بر گنه سبق پرده
سبقت رحمتي عجب خورده
تائب دنب را بداده پناه
پاک کرده صحايفش ز گناه
روح بخشي است روح ور نه چو ما
پرده دار و پرده در نه چو ما
ناکسان را به لطف خود کس کرد
صبر و شکري ز بندگان بس کرد
فضل او پيش چشم دانش و داد
در حس بست و راه جان بگشاد
چون ترا کرد حلم او ساکن
از زبان بدان شدي ايمن
رسته باشد هميشه در صحرا
مرد کوهي ز نکبت نکبا
غيب او عيب خلق دانسته
عفو او شستنش توانسته
علم او عيب ما بپوشيده
تو نگفته سر او نيوشيده
آدمي زاده ظلوم جهول
فضل حق را همي زند به فضول
از پي لطف و غايت کرمش
کرده بر لوح قسمت قدمش
پشت پايي همي زند به دو دست
عقل هشيار را چو مردم مست
چون نشاند عروس را بر تخت
آنکه بر وي ببست رخنه بخت
خوب کار او و زشتکار شما
غيب دان او و عيب دار شما
اين عنايت نگر تو از پس ريب
عالم غيب را به عالم غيب
گر نبودي ز وي عنايت پاک
کي شدي تاجدار مشتي خاک
منزل عفو او به دشت گناه
لشکر لطف او پذيره آه
آه عارف چو راه برگيرد
دوزخ از بيم او سپر گيرد
عفو او را قبول بهر خطاست
کرمش را نزول بهر عطاست
گرچه در دست نقش او بيند
خشم صفرائيان بننشيند
تو جفا کرده او وفا با تو
او وفادارتر ز ما با تو
بي نياز است و پرنيازان را
دوست دارد نياز ايشان را
او ترا حافظ و تو خود غافل
اينت بي عقل ظالم و جاهل
خوي ما او نکو کند در ما
مهربان تر ز ماست او بر ما
آن چنان مهر کو کند پيوند
مادران را کجاست بر فرزند
فضل او آوريدت اندر کار
ورنه بر خاک کي بد اين بازار
هر که شد نيست باشد او را هست
هر که افتد ز پاي گيرد دست
دست گيرست بيکسان را او
نپذيرد چو ما خسان را او
زانکه پاکست پاک را خواهد
عالم الغيب خاک راخواهد