اندر وجود و عدم

جهد کن تا زنيست هست شوي
وز شراب خداي مست شوي
باشد آنرا که دين کند هستش
گوي و چوگان دهر در دستش
چون از اين جرعه گشت جان تو مست
بر بلندي هست گردي پست
هر که آزاد کرد آنجايست
حلقه در گوش و بند برپايست
ليکن آن بند به که مرکب بخت
ليکن آن حلقه به که حلقه تخت
بند کو برنهد تو تاج شمر
ور پلاست دهد دواج شمر
زانکه هم محسنتست و هم مجمل
زانکه هم مکرمست و هم مفضل
چه کني بهر بي نوايي را
شادي و زيرک و بهايي را
شاد ازو باش و زيرک از دينش
تا بيابي رضا و تمکينش
زيرک آنست کوش بردارد
شادي آنست کوش نگذارد
نيکبخت آن کسي که بنده اوست
در همه کارها بسنده بر اوست
چون از اين شاخها شدي بي برگ
دست ها در کمر کني با مرگ
نشوي مرگ را دگر منکر
يابي از عالم حيات خبر
دست تو چون به شاخ مرگ رسيد
پاي تو گرد کاخ برگ دويد
پاي کز طارم هدي دورست
نيست پاي آن دماغ مخمورست