حکايت

ثوري از بايزيد بسطامي
از پي طاعت و نکونامي
کرد نيکو سوالي و بگريست
گفت پيرا بگو که ظالم کيست
پير وي مرو را جواب بداد
شربت وي هم از کتاب بداد
گفت ظالم کسيست بد روزي
که يکي لحظه در شبانروزي
کند از غافلي فراموشش
نبود بنده حلقه در گوشش
گر فراموش کرديش نفسي
ظالمي هرزه نيست چون تو کسي
ور بوي حاضر و بري نامش
نيست کردي ز جزم احکامش
آنچنان ياد کن که از دل و جان
بشوي غايب از زمين و زمان