حکايت

کرد روزي عمر به رهگذري
سوي جوقي ز کودکان نظري
همه مشغول گشته در بازي
کرده هر يک همي سرافرازي
هر يکي از پس مصارعتي
بنمودي ز خود مسارعتي
برکشيده براي خط و ادب
جامه از سر برون به رسم عرب
چون عمر سوي کودکان نگريد
حشمتش پرده طرب بدريد
کودکان زو گريختند به تفت
جز که عبدالله زبير نرفت
گفت عمر ز پيش من به چه فن
تو بنگريختي بگفتا من
چه گريزم ز پيشت اي مکرم
نه تو بيدادگر نه من مجرم
نزد آنکس که ديد جوهر خود
چه قبول و چه رد چه نيک و چه بد
مير چون جفت دين و داد بود
خلق را دل ز عدل شاد بود
ور بود راي او سوي بيداد
ملک خود داد سر به سر بر باد
نيک باشي ز دردسر رستي
ور بدي جمله عهد بشکستي
چون گرفتي ز عدل توشه خويش
مرکب تو بود دو منزل پيش
آنچنان شو به حيرت آبادش
که دگر ياد نايد از يادش