اندر تضرع و عجز

از تو زاري نکوست زور بدست
عور زنبور خانه شور بدست
زور بگذار و گرد زاري گرد
تا ز فرق هوا برآري گرد
زانکه داند خداي از سر حدق
کز تو زورست زور و زاري صدق
چون تو دعوي زور و زر داري
ديده را کور و گوش کر داري
روي و زر سرخ و جامه رنگارنگ
نام تو ننگ جوي و صلح تو جنگ
بر در حق به گرد زاري گرد
که به زاري شوي درين در فرد
اين نه از وام توختن باشد
بي نيازي فروختن باشد
قدرتش را به چشم عجز مبين
خواجه آزاد کن مباش چنين
تا به خود قايمي بپوش و بخور
ور بدو دايمي بدوز و مدر
هر چه هست اي عزيز هست از وي
بود تو چون بهانه ياوه مگوي
بي تو گل مسجدست و با تو کنشت
با تو دل دوزخ است و بي تو بهشت
بي تو خود کارها همه کرده است
با تو چون کره نه پرورده است
تو تويي مهر و کين از آن آمد
تو تويي کفر و دين از آن آمد
بنده اي باش بي نصيبه و چير
که فرشته نه گرسنه ست و نه سير
از تو بيم و اميد دولت راند
چون تو رفتي اميد و بيم نماند
بوم چون گرد کاخ شه گردد
شوم و بدروز و پر گنه گردد
چون قناعت کند به ويران جاي
پر او به بود که فر هماي
ز آب و آتش زيان پذيرد مشک
نافه مشک را چه تر و چه خشک
چه مسلمان چه گبر بر در او
چه کنشت و چه صومعه بر او
گبر و ترسا و نيکو و معيوب
همگان طالبند و او مطلوب
نيست علت پذير ذات خداي
تو به علت کنون چه جويي جاي
مهر دين برنيايد از تلقين
مه فرو شد چو تافت نور يقين
پارسا گر به است او را به
پادشا گر بدست ما را چه
تو نکوکار باش تا برهي
با قضا و قدر چرا ستهي
اندرين منزلي که يک هفته ست
بوده تابوده آمده رفته ست
لفظ يسعي بخوان که اندر نشر
طرقوا گوي مؤمن است به حشر
مصطفي گفت خه از آن مه شد
دست موسي خليل اوه شد
واو اوه وفاي دينش داد
رتبت و قربت يقينش داد
پس چو واو از ميان اوه رفت
مانده آه مجرد اينت شگفت
آه ماندست يادگاري ازو
ملت او نبود کاري ازو
پيش تا صور در دهد آواز
خويشتن را بکش به تيغ نياز
گر پذيرند گشتي آسوده
ورنه انگار بوده نابوده
بر در بي نيازي از که و مه
گر تو باشي وگرنه او را چه
روز بهر خروس کي پايد
چون شود وقت خور برون آيد
چه وجودت به نزد او چه عدم
مثل تو بر درش نيايد کم
چون برون تاخت چشمه روشن
حاجتي نايدش به مقرعه زن
اين همه طمطراق آب و گلست
ورنه آنجا که محض جان و دلست
چه کند طرقوي مشتي خس
طرقو گوي نور خويشش بس
آن چراغ ترا به تست اميد
خود برآيد به تافتن خورشيد
صرصر اين شمع را بننشاند
جان او نيم عطسه بستاند
پس در اين کوچه نيست راه شما
راه اگر هست هست آه شما
همه از راه بندگي دوريد
چون خزان سال و ماه مغروريد
چون تو گه نيک باشي و گه بد
ترست از خود بود اميد به خود
پس چو شد روي عقل و شرم سپيد
روي تو يکسان شمار بيم و اميد