في الامثال والمواعظ، الفقر سوادالوجه والدنيا دارالزوال و تغيرالاحوال و الانتقال

با سيه باش چونت نگزيرد
که سيه هيچ رنگ نپذيرد
با سيه روي خوشدلي بهم است
طرب انگيز سرخ روي کم است
تبش آتشي که دل جويست
طالب سوخته سيه رويست
زنگي زشت در بلاجويي
خوش دلي يافت در سيه رويي
طرب او نه از نکويي اوست
خوش دلي او ز مشک بويي اوست
هست روشن تر از ضياء هلال
کشف حال هلال و کفش بلال
راز دل گر همي نخواهي فاش
با سيه رويي دو عالم باش
زآنکه آنرا که آرزو طلب است
پرده در روز و پرده دار شب است
زين هوسهاي هرزه دست بدار
آرزو زهردان و معده چو مار
افعي آرزوت اگر بگزد
با تو اين کارها بسي نپزد
که بدين راه در بدي نيکيست
آب حيوان درون تاريکيست
دل ز رنگ سيه چه غم دارد
زانکه شب روز در شکم دارد
هرچه جز حق هرآنچ باطين است
جز طريق حقيقت دين است
زانکه مردان درين کهن خانه
نو گرفتند بي دم و دانه
چون به باغ خداي بگرازند
هرچه تلقين بود بيندازند
بي خودي منتهاي راز همه ست
مرجع روح پاک با کلمه ست
بگذر از جان و عقل يکباري
تا به فرمان حق رسي باري
اي که فرش زمانه ننوشتي
وي که از چار و نه بنگذشتي
مي نبيني از آن که شب کوري
روز چون عقل ابلهان عوري
مي بگويم سخن ترا نه به غمز
ليکن از راه حق به نکته و رمز
تا ز باطل بنگذري حق نيست
که از اين نيمه حق مطلق نيست
جز پي زاد راه عالم حي
زور لاخير دان و زر لا شيي ء
هست لاخير زور زرداران
همچو لا شيي ء عقل مي خواران