في زينة الاطفال

آن نبيني که طفل را دايه
گاه خردي به اولين پايه
گاه بندد ورا به گهواره
گاه بر بر نهدش همواره
گه زند صعب و گاه بنوازد
گاه دورش کند بيندازد
گاه بوسد به مهر رخسارش
گاه بنوازد و کشد بارش
مرد بيگانه چون نگاه کند
خشم گيرد ز دايه آه کند
گويدش نيست مهربان دايه
بر او هست طفل کم مايه
تو چه داني که دايه به داند
شرط کار آنچنان همي راند
بنده را نيز کردگار به شرط
مي گذارد به جمله کار به شرط
آنچه بايد همي دهد روزي
گاه حرمان و گاه پيروزي
گاه بر سر نهد ز گوهر تاج
گه به دانگي ورا کند محتاج
تو به حکم خداي راضي شو
ور نه بخروش و پيش قاضي شو
تا ترا از قضاش برهاند
ابله آنکس که اينچنين ماند
هر چه هست از بلا و عافيتي
خير محض است و شر عاريتي
بد به جز جلف و بي خرد نکند
که نکوکار هيچ بد نکند
سوي تو نام زشت و نام نکوست
ورنه محض عطاست هرچه ازوست
بد ازو در وجود خود نايد
که خدا را بد از کجا شايد
آنکه آرد جهان به کن فيکون
چون کند بد به خلق عالم چون
خير و شر نيست در جهان سخن
لقب خير و شر به توست و به من
آن زمان کايزد آفريد آفاق
هيچ بد نافريد بر اطلاق
مرگ اين را هلاک و آنرا برگ
زهر آن را غذاي و اين را مرگ
زاينه روي را هنر باشد
گرچه پشتش پر از گهر باشد
آينه گر چو پشت روي سياه
بوديي کس نکردي ايچ نگاه
زاينه روي به بود خورشيد
پشت او خواه سياه و خواه سپيد
چون ترا از درون دل بنگاشت
آينه تو ز پيش دل برداشت