پسري احوال از پدر پرسيد
کاي حديث تو بسته را چو کليد
گفتي احول يکي دو بيند چون
من نبينم از آنچه هست فزون
احول ار هيچ کژ شمارستي
بر فلک مه که دوست چارستي
پس خطا گفت آنکه اين گفتست
کاحول ار طاق بنگرد جفتست
ترسم اندر طريق شارع دين
همچناني که احول کژ بين
يا چو ابله که با شتر پيکار
کرده بيهوده از پي کردار
روح را از خرد شرف او داد
عفو را از گنه علف او داد
نيک داند خداي انابت را
حکمتش مانعست اجابت را
گرچه باشد گه سؤال مجيب
ندهد گل به گل خورنده طبيب
گل عمر کسي که گل خواهد
کي دهد گلش اگرچه دل خواهد
کي شود بي سبب نموده تو
بوده حق چو عقل پوده تو
سخت بسيار کس بود که خورد
قدح زهر صرف و زان نمرد
بلکه او را غذاي جان باشد
که ز بحران چو خيزران باشد
همه را از طريق حکمت و داد
آنچه بايست بيش از آن همه داد
پيل را پشه گر بدرد پوست
گو بران گوشت پشه ران با اوست
شپش ار هست ناخنت هم هست
کبک را گوش مال چون برجست
کوه اگر پر ز مار شد مشکوه
سنگ و ترياک هست هم در کوه
ور ز گزدم به دل نشان داري
کفش و نعل از براي آن داري
درد در عالم ار فراوان است
هر يکي را هزار درمان است
درهم آويخت از پي تصوير
کره زمهرير و چرخ اثير
معتدل بهر جنبش گل را
سردي مغز گرمي دل را
جگر و دل ز اکحل و شريان
سوي تن باد و آب کرده روان
تا جسد را به واسطه دم و خون
جان دهد اين به جنبش آن به سکون
ملکوتست و ملک در عالم
زبر تخت نور و تحت ظلم
کرد بخش اين دو مايه را در صنع
چون بگسترد سايه را بر صنع
ملکوت از شرف روان دارد
ملک از راه لطف جان دارد
تا درون و برون پذيرد قوت
تن ز ذي الملک و جان ز ذي الملکوت
نوش دان هر چه زهر او باشد
لطف دان هرچه قهر او باشد
باشد از مادران ما بر ما
هم حجامت نکو و هم خرما