فصل اندر تقديس

کاف و نون نيست جز نبشته ما
چيست کن سرعت نفوذ قضا
نه ز عجز است ديري و زوديش
نه ز طبع است خشم و خشنوديش
علتش را نه کفر دان و نه دين
صفتش را نه آن شناس و نه اين
پاک زانها که غافلان گفتند
پاکتر زانکه عاقلان گفتند
و هم و خاطر دليل نيکو نيست
هر کجا وهم و خاطر است او نيست
وهم و خاطر نو آفريده اوست
آدم و عقل نورسيده اوست
ذات او فارغست از چوني
زشت و نيکو درون و بيروني
زانک اثبات هست او بر نيست
همچو اثبات مادر اعميست
داند اعمي که مادري دارد
ليک چوني به وهم در نارد
در چنين عالمي که رويش دو
زشت باشد تو او بوي او تو
گر نگويي بد و نکو نبود
ور بگويي تو باشي او نبود
گر نگويي ز دين تهي باشي
وور بگويي مشبهي باشي
با تو چون رخ در آينه مصقول
نز ره اتحاد و روي حلول
چون برون از کجا و کي بود او
گوشه خاطر تو کي شود او
عامه چون نزد حضرتش پويند
آنک آنک به هرزه مي گويند
باز مردان چو فاخته در کوي
طاق در گردنند کوکو گوي
فاخته غايبست گويد کو
تو اگر حاضري چه گويي هو
خواه اوميد گير و خواهي بيم
هيچ بر هرزه نافريد حکيم
عالمست او به هر چه کرد و کند
تو نداني بدانت درد کند
به ز تسليم نيست در علمش
تا بداني حکيمي و حلمش
خلق را داده از حکيمي خويش
هر کرا بيش حاجت، آلت بيش
همه را داده آلتي درخور
از پي جر نفع و دفع ضرر
در جهان آنچه رفت و آنچ آيد
و آنچه هست آن چنان همي بايد
تو مگو هيچ در ميانه فضول
رانده او به ديده کن تو قبول