في المجاهدة

جون تو از بود خويش گشتي نيست
کمر جهد بند و در ره ايست
چون کمر بسته ايستادي تو
تاج بر فرق دل نهادي تو
تاج اقبال بر سر دل نه
پاي ادبار بر خور و گل نه
گرت بايد که سست گردد زه
اولا پوستين به گازر ده
گرچه غافل برين عمل خندد
ليک عاقل جز اين بنپسندد
پوستين باز کن که تا در شاه
پوستين در بسي است اندر راه
به نخستين قدم که زد آدم
پوستينش دريد گرگ ستم
نه چو قابيل تشنه شد به جفا
داد هابيل پوستين به فنا
نه چو ادريس پوستين بفکند
در فردوس را نديد به بند
چون خليل از ستاره و مه و خور
پوستينها دريد بي غم خور
شب او همچو روز روشن شد
نار نمرود تازه گلشن شد
به سليمان نگر که از سر داد
پوستين امل به گازر داد
جن و انس و طيور و مور و ملخ
در بن آب قلزم و سر شخ
روي او را همه رفيع شدند
راي او را همه مطيع شدند
ز آتش دل چو سوخت آب نهاد
خاک بر دوش باد چرخ نهاد
چون کليم کريم غم پرورد
رخ به مدين نهاد با غم و درد
پوستين راز روي مزدوري
برکشيد از نهاد رنجوري
کرده ده سال چاکري شعيب
تا گشادند بر دلش در غيب
دست او همچو چشم بينا شد
پاي او تاج فرق سينا شد
روح چون دم ز بحر روحاني
زد و پذرفت لطف رباني
پوستين را به اولين منزل
بفرستيد سوي گازر دل
دل چو او را فر الهي داد
هم به خرديش پادشاهي داد
گشت بي او به قدرت ازلي
از ثناء خفي و لطف جلي
تن ابرص از او چو سايه فرش
چشم اکمه ازو چو پايه عرش
هرکه چون او به نام جويد ننگ
از يکي خم براورد ده رنگ
پشک با او چو مشک شد بويا
زنده کردار مردگان گويا
گل دل را ز لطف جان سر کرد
دل گل ز دست جان در کرد
چون دکان را به مهر کرد قضا
دست تقدير در نشيب فنا
ماند عالم پر از هوا و هوس
گشت بازار پر عوان و عسس
شحنه اي را ز بهر دفع ستم
بفرستاد اندرين عالم
چون شد از آسمان دل ظاهر
هم به جان مست و هم به تن ظاهر
پوستين خود نداشت در ره دين
پس چه دادي به گازران زمين
از فنا چون سوي بقا آمد
زينت و زيب اين فنا آمد
هرکه گشت از براي او خاموش
سخن او حيات باشد و نوش
گر نگويد ز کاهلي نبود
ور بگويد ز جاهلي نبود
ديدي اي خواجه سخن فربه
که ترا در دل از سخن فر به
در خموشي نبوده لهو انديش
گاه گفتن نبوده لغو پريش
بسته از جد و جهد و عشق و طلب
بر گريبان روز دامن شب
روز و شب را به مسطر انصاف
تسويت داده به ز هر چه گزاف
از درونش چو بوي جان يابند
بي زبانان همه زبان يابند
تو در اين گفت من مدار شکي
باز کن ديده برگمار يکي
در رهش خوانده عاشقان بر جان
آيه کل من عليها فان
آن سفيهان که دزد و طرارند
عقل را بهر ره زدن دارند
صنع او عدل و حکمتست و جلي
ملک او قهر و عزتست و خفي
پيکر آب و گل ز قهرش عور
لعبت چشم و دل ز کنهش کور
عقل آلوده از پي ديدار
ارني گوي گشته موسي وار
چون برون آمد از تجلي پيک
گفت در گوش او که تبت اليک
صفت ذات او به علم بدان
نام پاکش هزار و يک برخوان
وصف او زير علم نيکو نيست
هر چه د رگوشت آمد آن او نيست
نقطه و خط و سطح با صفتش
هست چون جسم و بعد و شش جهتش
مبدع آن سه از وراي مکان
خالق اين سه از درون زمان
هيچ عاقل درو نبيند عيب
او بداند درون عالم غيب
مطلع بر ضمائر و اسرار
نوز ناکرده بر دل تو گذار