في الهداية

سبب هديه ايادي او
نفس را مهتدي و هادي او
در ره شرع و فرض و سنت خويش
منت حق شمر نه منت خويش
نور بخش يقين و تلقين اوست
هم جهان بان و هم جهان بين اوست
چون پرستد تن گران او را
چه شناسد روان و جان او را
سنگ پاره است لعل کان آنجا
بوالفضولست عقل و جان آنجا
بي زباني ثنا زبان تو بس
هرزه گويي غم و زيان تو بس
منت کردگار هادي بين
کادمي را ز جمله کرد گزين
از پس کفر اهل دينمان کرد
به سياهي سپيدبين مان کرد
حضرتش را براي ماده و نر
بي نيازي ز پير و پيغمبر
کرده از بهر رهبري شش مير
گربه اي را فتي سگي را پير
تو مر آنرا که رخ به حق نارد
بت شمر هرچه داند و دارد
رهبرت لطف او تمام بود
چرخ از آن پس ترا غلام بود
روي برتافته ز حضرت حق
من نگويم که مردمست الحق
سگ به از ناکسي که روي بتافت
زانکه ناجسته سگ شکار نيافت
سگ کهداني ار چه فربه شد
نه ز تازي به کارها به شد
خود ز رخسار صبح و پشت شفق
در ره عشق پيش رو سوي حق
روز که بود که پرده در باشد
شب که باشد که پرده گر باشد
هرکه آمد بدو و گوش آورد
خود نيامد که لطف اوش آورد
هم از او دان که جان سجودکند
کابر هم ز آفتاب جود کند
هر هدايت که داري اي درويش
هديه حق شمر نه کرده خويش
آل برمک ز جود کس گشتند
با سخاوت چو همنفس گشتند
نام ايشان چو روح باقي ماند
ورچه گردون فناي ايشان خواند
قوم اين روزگار گرچه خوشند
چون مگس شوخ چشم و ديده کشند
به سخن چون شکر همه نوشند
به سخا دل درند و جان جوشند