في الحکمة و سبب رزق الرازق

آن نبيني که پيشتر ز وجود
چون تو را کرد در رحم موجود
روزيت داد نه مه از خوني
کردگاري حکيم بي چوني
در شکم مادرت همي پرورد
بعد نه ماه در وجود آورد
آن در رزق بر تو چست ببست
دو در بهترت بداد به دست
بعد از آن الف داد با پستان
روز وشب پيش تو دو چشمه روان
گفت کين هر دو را همي آشام
کل هنيئا که نيست بر تو حرام
چون نمودت فطام بعد دو سال
شد دگرگون ترا همه احوال
داد رزق تو از دو دست و دو پاي
زين بگير و از آن برو هر جاي
گر دو در بر تو بسته کرد رواست
عوض دو چهار در برجاست
زين ستان زان ببر به پيروزي
گرد عالم همي طلب روزي
چون اجل ناگهان فراز آيد
کار دنيا همه مجاز آيد
باز ماند دو دست و پاي از کار
بدل چار بدهدت دو چهار
در لحد هر چهار بسته شود
هشت جنت ترا خجسته شود
هشت در بر تو باز بگشايند
حور و غلمان ترا به پيش آيند
تا به هر در چنانکه خواهي شاد
مي روي ناوري ز دنيا ياد
مهربان تر ز مادر و پدر است
مر ترا او به خلد راهبر است
اي جوانمرد نکته اي بشنو
وز عطاي خدا نميد مشو
چون ترا داد معرفت يزدان
در درون دلت نهاد ايمان
خلعتي کان تراست روز جهيز
باز نستاندت به رستاخيز
گر ترا دانش و درم نبود
کوترا بود هيچ کم نبود
او به فخر آردت نبيني عار
او عزيزت کند نگردي خوار
آنچه داري تو دل بدو مسپار
آنچه او دادت استوار آن دار
تو خزينه نهي نيابي باز
چون بدو دادي او دهد به تو باز
زر به آتش دهي خبث سوزد
زر صافي ترا بيفروزد
بد که او سوخت نيک داد به تو
دولت چرخ رخ نهاد به تو
نفع آتش اگر مقيم ترست
آتش آراي ازو کريم ترست
تو نداني نه نيک و نه بد را
خازن او به ترا که تو خود را
يار مار است چون زني تو درش
مار يار است چون رمي ز برش
اي صدف جوي جوهر الا
جان و جامه بنه به ساحل لا
هست حق جز به نيست نگرايد
زاد اين راه نيستي بايد
تا تو از نيستي کله ننهي
روي را در بقا به ره ننهي
چون شوي نيست سوي حق پويي
تا بوي هست راه دق جويي
مي نخواني تو از کتاب خدا
نيست اموات مرد بل احيا
گرت هست زمانه پست کند
احسن الخالقينت هست کند