هر که را عون حق حصار شود
عنکبوتيش پرده دار شود
سوسماري ثناي او گويد
اژدهايي رضاي او جويد
نعل او فرق عرش را سايد
لعل او زيب فرش را شايد
زهر در کام او شکر گردد
سنگ در دست او گهر گردد
هر که او سر برين ستانه نهد
پاي بر تارک زمانه نهد
عقل درمانده را بدين درخواند
زانکه درماند هر که زين درماند
ترسم از جاهلي و ناداني
ناگهان بر صراط درماني
جاهلي مر ترا به نار دهد
تا ترا کوک و کوکنار دهد
لقمه ديدي که مرد مي خايد
گندمي زان ميان برون آيد
بوده پيش جراد و مرغ و ستور
ديده تاب خراس و تف تنور
داشته زير آسياي تو پاي
که نگه داشتن خداي خداي
از پي حفظ مال و نفس و نفس
او ترا بس تو کرده اي زو بس
من بگويم ترا به عقل و به هوش
گر ببندي تو پند من در گوش
سگ و زنجير چون به دست آري
آهوي دشت را شکست آري
پس بدين اعتقاد و اين اخلاص
از براي معاش و کسب خلاص
اعتماد تو بر سگ و زنجير
بيش بينم که بر سميع و بصير
نور ايمانت را در اين بنياد
آهني و سگي به غارت داد