فصل اند درجات

جانت را دوزخ آشيانه مکن
خاطرت را محال خانه مکن
گرد بيهوده و محال مگرد
بر در خانه خيال مگرد
از خيال محال دست بدار
تا بدان بارگه بيابي بار
اندرين بحر بيکرانه چو غوک
دست و پايي بزن چه دانم بوک
کان سراي بقا براي تو است
وين سراي فنا نه جاي تو است
آن سراي بقا تراست معد
يوم بگذار و جان کن از پي غد
در جهان زشت و نيکو و چپ و راست
ناخلف زادگان آدم راست
پايه بسيار سوي بام بلند
تو به يک پايه چون شوي خرسند
پايه اول اندرو حلم است
کو به تحقيق خواجه علم است
جمع کردي بر اولين پايه
خرد و جان و صورت و مايه
تو حقيقت بدان که در عالم
از براي نتيجه آدم
نيست از بهر آسمان ازل
نردبان پايه به ز علم و عمل
بهر بالا و شيب منزل را
حکمت جان قوي کند دل را
اندرين راه اگرچه آن نکني
دست و پايي بزن زيان نکني
هر که او تخم کاهلي کارد
کاهلي کافريش بار آرد
هرکه با جهل و کاهلي پيوست
پايش از جاي رفت و کار از دست
بتر از کاهلي ندانم چيز
کاهلي کرد رستمان را حيز
از پي کارت آفريدستند
جامه خلقتت بريدستند
تو به خلقان چرا شوي قانع
چون نگردي بدان حلل طامع
دو دو عالم يکي کند صادق
سه سه منزل يکي کند عاشق
ملک و ملک از کجا به دست آري
چون مهي شست روز بيکاري
روز بيکاري و شب آساني
نرسي بر سرير ساساني
تاج و تخت ملوک بي نم ميغ
دسته گرز دان و قبضه تيغ
از پي سيم و طعمه گردون
پيش مشتي خسيس ناکس دون
کيسه پر مدوز و پرده مدر
کاسه را بر مليس و عشوه مخر
علم داري به حلم باش چو کوه
مشو از نائبات دهر ستوه
علم بي حلم شمع بي نور است
هر دو با هم چو شهد زنبور است
شهد بي موم رمز احرار است
موم بي شهد بابت نار است
بر گذر زين سراي کون و فساد
ببر از مبداء و برو به معاد
کاندرين خاک توده بي آب
آتش باد پيکر است سراب