فصل اندر صفا و اخلاص

پس چو مطلوب نبود اندر جاي
سوي او کي بود سفرت از پاي
سوي حق شاهراه نفس و نفس
آينه دل زدودن آمد و بس
آينه دل ز زنگ کفر و نفاق
نشود روشن از خلاف و شقاق
صيقل آينه يقين شماست
چيست محض صفاء دين شماست
پيش آن کش به دل شکي نبود
صورت و آينه يکي نبود
گرچه در آينه به شکل بوي
آنکه در آينه بود نه توي
دگري تو چو آينه دگرست
آينه از صورت تو بي خبرست
آينه صورت از صفت دور است
کان پذيراي صورت از نور است
نور خود ز آفتاب نبريده ست
عيب در آينه است و در ديده ست
هر که اندر حجاب جاويدست
مثل او چو بوم و خورشيدست
گر ز خورشيد بوم بي نيروست
از پي ضعف خود نه از پي اوست
نور خورشيد در جهان فاشست
آفت از ضعف چشم خفاشست
تو نبيني جز از خيال و حواس
چون نه اي خط و سطح و نقطه شناس
تو در اين راه معرفت غلطي
سال و مه مانده در حديث بطي
گويد آنکس درين مقال فضول
که تجلي نداند او ز حلول
گرت بايد که بر دهد ديدار
آينه کژ مدار و روشن دار
کافتابي که نيست نور دريغ
آبگينت نمايد اندر ميغ
يوسفي از فرشته نيکوتر
ديو رويي نمايد از خنجر
حق ز باطل معاينه نکند
خنجرت کار آينه نکند
صورت خود در آينه دل خويش
به توان ديد از آن که در گل خويش
بگسل آن سلسله که پيوستي
که ز گل دور چون شدي رستي
زآنکه گل مظلمست و دل روشن
گل تو گلخنست و دل گلشن
هرچه روي دلت مصفاتر
زو تجلي ترا مهياتر
نه چو زامت فزونش بود اخلاص
گشت بوبکر در تجلي خاص