دهر بي قالب قديمي او
طبع بي باعث کريمي او
نشود دهر و طبع بي قولش
همچون جان از نهاد بي طولش
اين و آن هر دو ناقص و ابتر
اين و آن هر دو ابله و بي بر
مادت او ز کهنه و نو نيست
اوست کز هستها بجز او نيست
بنهايت نه ملک او معروف
به بدايت نه ذات او موصوف
زرق و تلبيس و مخرقه نخرد
سوي توحيد و صدق به نگرد
ديده عقل بين گزيند حق
ديده رنگ بين نبيند حق
باطل است آنچه ديده آرايد
حق در اوهام آب و گل نايد
عقل باشد به خلط و وهم محيط
هر دوان ليک بر بساط بسيط
خلق را ذات چون نمايد او
در کدام آينه درآيد او
جاي و جان هر دو پيشکار تواند
کوتوال و نفس شمار تواند
چون برون آمدي ز جان و زجاي
پس ببيني خداي را به خداي
بار توحيد هر کسي نکشد
طعم توحيد هر خسي نچشد
هست در هر مکان خدا معبود
نيست معبود در مکان محدود
مرد جسمي ز راه گمراهست
کفر و تشبيه هر دو همراهست
در ره صدق نفس را بگذار
خيز و زين نفس شوم دست بدار
از درونت نگاشت صنع آله
نه ز زرد و سپيد و سرخ و سياه
وز برونت نگاشته افلاک
از چه از باد و آب و آتش و خاک
فعل و ذاتش برون ز آلت و سوست
بس که هويتش پر از کن و هوست
کن دو حرفست بي نوا هر دو
هر دو بحر است بي هوا هر دو
ذات او سوي عارف و عالم
برتر از اين و کيف وز هل و لم
داده خود سپهر بستاند
نفش الله جاودان ماند
آنکه بي رنگ زد ترا نيرنگ
باز نستاند از تو هرگز رنگ
نگذارد به تو فلک جاويد
رنگ زرد و سياه و سرخ و سپيد
جمع کرد از پي تو بيش از تو
آنچه اسباب تست پيش از تو
آفريدت ز صنع در تکليف
کرد فضلش ترا به خود تعريف
گفت گنجي بدم نهاني من
خلق الخلق تا بداني من
کرده از کاف و نون به در ثمين
ديده را يک دهان پر از ياسين
زير گردون به امر و صنع خداي
ساخته چار خصم بر يک جاي
جمع ايشان دليل قدرت اوست
قدرتش نقشبند حکمت اوست
همه اضداد و ليک ز امر آله
همه با يکدگر شده همراه
همه را تا ابد به امر قدم
زده نيرنگ در سراي عدم
چار گوهر به سعي هفت اختر
شده بيرنگ را گزارشگر
آنکه بي خامه زد ترا نيرنگ
هم تواند گزاردن بي رنگ
نيست گويي جهان ز زشت و نکو
جز از او و بدو و بلکه خود او
همه زو يافته نگار و صور
هم هيولاني اصل و هم پيکر
عنصر و ماده هيولاني
طبع و الوان چار ارکاني
همه را غايت تناهي دان
نردبان پايه الهي دان