در توحيد باري تعالي

اي درون پرور برون آراي
وي خردبخش بي خرد بخشاي
خالق و رازق زمين و زمان
حافظ و ناصر مکين و مکان
همه از صنع تو مکان و مکين
همه در امر تو زمان و زمين
آتش و آب و باد و خاک سکون
همه در امر قدرتت بي چون
عرش تا فرش جزو مبدع تست
عقل با روح پيک مسرع تست
در دهان هر زبان که گردانست
از ثناي تو اندرو جانست
نامهاي بزرگ محترمت
رهبر جود و نعمت و کرمت
هر يک افزون ز عرش و فرش و ملک
کان هزار و يکست و صد کم يک
هر يکي زان به حاجتي منسوب
ليک نامحرمان از آن محجوب
يارب از فضل و رحمت اين دل و جان
محرم ديد نام خود گردان
کفر و دين هر دو در رهت پويان
وحده لاشريک له گويان
صانع و مکرم و توانا اوست
واحد و کامران نه چون ما اوست
حي و قيوم و عالم و قادر
رازق خلق و قاهر و غافر
فاعل جنبش است و تسکين است
وحده لاشريک له اينست
عجز ما حجت تمامي اوست
قدرتش نائب اسامي اوست
لا و هو زان سراي روز بهي
بازگشتند جيب و کيسه تهي
برتر از وهم و عقل و حس و قياس
چيست جز خاطر خداي شناس
هر کجا عارفي است در همه فرش
هست چون فرش زير نعلش عرش
هرزه داند روان بيننده
آفرين جز به آفريننده
آنکه داند ز خاک تن کردن
باد را دفتر سخن کردن
واهب العقل و ملهم الالباب
منشي ء النفس و مبدع الاسباب
همه از صنع اوست کون و فساد
خلق را جمله مبدء است و معاد
همه از او و بازگشت بدو
خير و شر جمله سرگذشت بدو
اختيار آفرين نيک و بد اوست
باعث نفس و مبدع خرد اوست
او ز ناچيز چيز کرد ترا
خوار بودي عزيز کرد ترا
هيچ دل را به کنه او ره نيست
عقل و جان از کمالش آگه نيست
دل عقل از جلال او خيره
عقل جان با کمال او تيره
عقل اول نتيجه از صفتش
راه داده ورا به معرفتش
سست جولان ز عز ذاتش وهم
تنگ ميدان ز کنه وصفش فهم
عقل را پر بسوخت آتش او
از پي رشگ کرد مفرش او
نفس در موکبش ره آموزيست
عقل در مکتبش نوآموزيست
چيست عقل اندرين سپنج سراي
جز مزور نويس خط خداي
نيست از راه عقل و وهم و حواس
جز خداي ايچ کس خداي شناس
عز وصفش که روي بنمايد
عقل را جان و عقل بربايد
عقل را خود کسي نهد تمکين
در مقامي که جبرئيل امين
کم ز گنجشکي آيد از هيبت
جبرئيلي بدان همه صولت
عقل کانجا رسيد سر بنهد
مرغ کانجا پريد پر بنهد
هرچ را هست گفتي از بن و بار
گفتي او را شريک هش مي دار
جز به حس رکيک و نفس خبيث
نکند در قدم حديث حديث
در ره قهر و عزت صفتش
کنه تو بس بود به معرفتش
چند از اين عقل ترهات انگيز
چند ازين چرخ و طبع رنگ آميز
عقل را خود به خود چو راه نمود
پس به شايستگي ورا بستود
کاول آفريده ها عقل است
برتر از برگزيده ها عقل است
عقل کل يک سخن ز دفتر او
نفس کل يک پياده بر در او
عشق را داد هم به عشق کمال
عقل را کرد هم به عقل عقال
عقل مانند ماست سرگردان
در ره کنه او چو ما حيران
عقل عقل است و جان جانست او
آنکه زين برترست آنست او
با تقاضاي عقل و نفس و حواس
کي توان بود کردگار شناس
گرنه ايزد ورا نمودي راه
از خدايي کجا شدي آگاه